🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_318
بعد رفت سمت در و آرشیوش را به در تیکه داد و مشغول پوشیدن کفشهایش شد.
سوری خانم هنوز
داشت با تردید نگاهش می کرد.
-مامان اینجوری نگام نکن. بابا زنگ بزن از خانم دیبا بپرس. اونم خورده ازشون.
بعد در را باز کرد و گفت:
-راستی من بعد از دانشگاه یه کم دیر میام می خوام.........
یک لحظه مکث کرد و گفت:
-کتاب بخرم
و از در بیرون رفت. چون قرار گذاشتن شیوا و ترنج اینقدر برای خود ترنج عجیب بود که ترسید با گفتن این
حرف مامانش نگران شود و هزار جور فکر بکند.
چون ترنج هم خبر نداشت شیوا می خواهد درباره چه چیزی با او صحبت کند.
پس بهتر دید فعلا چیزی نگوید.
ارشیا به لیست مقابلش نگاه کرد نام ترنج اولین نام توی لیست بود..
"ترنج اقبال."
نگاهش را بالا آورد و به جمع کلاس نظری انداخت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻