🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_319
درس تئوری بود و توی کلاس های ساختمان اصلی
برگذار می شد.
ارشیا چشم چرخاند و ترنج را دید که باز هم در دورترین نقطه ممکن به او نشسته و دستش را زیر
چانه اش زده و تخته را نگاه می کند.
نفس پر صدایی کشید و مشغول حضور غیاب شد. بعدهم درس.
گاه به گاه نگاهش به ترنج می افتاد خیلی خونسرد نشسته و از حرفای او برای خودش یاداشت بر می داشت.
خوبیش این بودکه تمرکزش روی درس باعث میشد زیاد به ترنج فکر نکند.
بعد از پایان کلاس هم با صدای خسته نباشید بچه ها که یک به یک به گوش می رسید از کلاس خارج شد.
سوالی مدام توی ذهنش بالا و پائین میشد.
چرا ترنج توجهش را جلب کرده بود؟
او که زیاد متوجه زنان و دختران اطرافش نبود. ذهنش برگشت به سالهای دبیرستان چقدر گذشته
بود شاید پانزده سال.
اولین باری که دختری توجهش را جلب کرد مال آن موقع بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻