🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_323
.بعد دستش را زد زیر چانه اش و گفت:
-این دوست داداشت نمی خواد زن بگیره.
ترنج همانطور که به سقف زل زده بود گفت:
-چیه تصمیم به ازدواج گرفتی؟
مهتاب هم مثل ترنج نشست و گفت:
-آره خیلی دلشم بخواد.
بعد هم خندید و صدای آهنگ را بلند کرد.
بچه ها توی کلاس گوشه و کنار داشتند درباره ارشیا صحبت می کردند و ترنج و مهتاب همانجور که
دراز کشیده بودند داشتند به حرفهای انها گوش میداند.
-فکر کنم این منصوری ترشیده خودشو انداخته به
مهرابی.
-غلط کرده.
-وای بچه ها یعنی کی زنش میشه؟
-اصلا از کجا که دوست دختر نداشته باشه.
-نه بابا به جذبه اش
نمی خوره.
-اوه تو این مردا رو نمی شناسی یه مارمولکایی هستن که نگو
یکی از یک گوشه پراند:
-معلومه تو خوب می شناسیشون.
و همه از این حرف خندیدند
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻