﴾﷽
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_33
با عجلہ بہ سمت در رفتم و گوشم را بہ در چسباندم.
صداے پدر و مادرم مے آمد ڪہ با خانوادہ ے عسگرے تعارف تڪہ پارہ مے ڪردند.
در همان حالت بہ ساعت ڪوچڪ ڪنار تختم نگاہ ڪردم،ساعت پنج عصر را نشان مے داد.
از در فاصلہ گرفتم،دستانم را در هم گرہ ڪردم و مشغول قدم زدن شدم.
چگونہ نورا را بہ اتاقم مے ڪشاندم؟!
اگر مادرم را صدا میزدم و وضع اتاق را مے دید نمیتوانستم هادے عسگرے را بہ اتاق بیاورم.
با خودم گفتم:بیخیال آیہ! همین وضع اتاق بسہ فقط باید یڪم مزہ دار ڪنے نقشہ تو!
دہ دقیقہ بیشتر نگذشتہ بود ڪہ ڪسے چند تقہ بہ در زد!
ایستادم،آرام گفتم:بلہ!
مادرم با لحن مهربانے ڪہ همہ ے مادرها جلوے خواستگار دارند گفت:آیہ جان! درو وا ڪن!
نزدیڪ در شدم و با شڪ گفتم:ڪار دارید؟
مڪثے ڪرد و گفت:میخوان تو رو ببینن!
سرفہ اے ڪردم:باشہ الان میام!
چند لحظہ معطل ڪردم تا برود،وقتے دید در را باز نمے ڪنم گفت:بیا عزیزم همہ منتظر توان!
دیگر صدایے نیامد.
چند نفس عمیق پشت سر هم ڪشیدم،سپس بہ سمت تختم قدم برداشتم تا چادرم را بردارم.
چادرم را از روے تخت برداشتم و جلوے صورتم باز ڪردم.
در ذهنم تاڪید ڪردم نباید در جمع نارضایتے ام را نشان بدهم ڪہ پدرم متوجہ بشود.
صلواتے فرستادم و چادر را روے سرم انداختم،در را باز و از اتاق خارج شدم.
دوبارہ در را قفل ڪردم و سپس ڪلید را داخل جیب سارافونم گذاشتم.
همہ ے نگاہ ها روے من بود جز نگاهِ هادے عسگرے!
بے توجہ روے مبل ڪنار مادرش نشستہ بود،نگاهے بہ جمع انداختم نورا و یاسین نبودند.
با صداے نسبتاً بلندے گفتم:سلام!
خانم و آقاے عسگرے با لبخند جوابم را دادن ولے هادے سرش را هم تڪان نداد،گویا از بودن در این جمع ناراضے بود!
خانم عسگرے مانتوے سادہ ے قهوہ اے رنگے بہ همراہ روسرے ستش پوشیدہ بود.
تصور میڪردم چادرے باشد اما با این حال حجاب ڪاملے داشت.
صورت ملیح و دلنشینے داشت،صاف و با ژست خاصے نشستہ بود و دست راستش را روے دستہ مبل گذاشتہ بود.
چهرہ ے هادے متعجبم ڪرد!
برعڪس تصورے ڪہ داشتم ریش نداشت و ڪمے تہ ریش گذاشتہ بود؛پوستِ سفید صورتش برق میزد و چشمان قهوہ اے رنگ تیرہ اش عجیب گیرا بودند!
موهاے مشڪے رنگش را مدل جالبے درست ڪردہ بود،با اینڪہ سعے داشتہ ڪت و شلوارش تنگ نباشد اما اندام ورزیدہ اش خودش را نشان میداد.
تمام دڪمہ هاے پیراهن سفیدش را بستہ و تنها دڪمہ ے آخر یقہ اش را باز گذاشتہ بود.
چند لحظہ از ذهنم گذشت مے توانست در نقش یوسف پیامبر بازے ڪند!
اخمے ڪم رنگے بین ابروهاے پهنش جا گرفتہ بود،بدون حرف از انگشتان در هم قفلش نگاہ برنمیداشت!
مادرم با چشم اشارہ ڪرد تا با خانم عسگرے روبوسے ڪنم بے توجہ آرام بہ سمت جمع قدم برداشتم و روے اولین مبل نشستم.
چہ زود نصیحت هاے خودم را فراموش ڪردم!
مادرم چشم غرہ اے رفت و چیزے نگفت،صداے خانم عسگرے سڪوت را شڪست:آیہ جون چقد ڪم سن و سالہ!
سرم را بلند ڪردم و بدون حرف نگاهم را بہ او دوختم.
مادرم با ڪنجڪاوے پرسید:مگہ فڪ میڪردید آیہ چند سالشہ؟!
خانم عسگرے نگاهے بہ همسرش انداخت و گفت:فڪ نمے ڪردیم زیر بیست باشہ!
مادرم لبخند تصنعے زد:نہ آیہ هیفدہ سالشہ! آقا هادے چند سالشونہ؟
خانم عسگرے با لبخند نگاهے بہ پسرش انداخت و دوبارہ بہ مادرم چشم دوخت:هادے بیس و چهار سالشہ!
مادرم سرے تڪان داد و رو بہ من گفت:آیہ جان چایے بیار!
لب و لوچہ ام را آویزان ڪردم ڪہ یعنے من؟!
با سر به آشپزخونہ اشارہ ڪرد.
با اڪراہ از روے مبل بلند شدم و بہ سمت آشپزخانہ رفتم،صداے خوش و بش ڪردن پدرم و آقاے عسگرے بلند شد.
وارد آشپزخونہ شدم،نگاهم بہ سینے اے ڪہ فنجان ها مرتب درونش چیدہ شدہ بود افتاد.
خواستم بہ سمت ڪابینت بروم ڪہ مادرم سریع وارد آشپزخانہ شد و با حرص گفت:اصلا مشخص نیس راضے نیستے!
جوابے ندادم،مادرم نگاہ تندے بہ من انداخت و قورے چایے را از روے ڪترے برداشت.
همانطور ڪہ داخل فنجان چاے میریخت و نگاهش بہ آن ها بود گفت:این پسرہ ام انگار راضے نیس!
با ذوق بہ مادرم چشم دوختم:پس توام متوجہ شدے مامان؟
_اوهوم!
در حالے ڪہ قورے را نزدیڪ فنجان بعدے میبرد ادامہ داد:میرید تو اتاق باهم حرف میزنید،هے بهونہ میارے تا خودِ پسرہ بگہ بہ تفاهم نرسیدیم!
سرم را تڪان دادم و گفتم:فهمیدم!
مادرم بہ صورتم زل زد:آیہ فقط آبروریزے نڪنیا! پسرہ رو نڪشے!
با تعجب گفتم:وا مامان!
دوبارہ نگاهش را بہ فنجان ها دوخت:تو لجت بگیرہ دیگہ ڪار تمومہ!
نگاهے بہ فنجان هاے پر از چاے انداخت و قورے را سر جایش گذاشت.
_اینا رو بیار!
از آشپزخانہ خارج شد،سینے چاے را برداشتم و با احتیاط بہ سمت پذیرایے قدم برداشتم.
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_33
کت و شلوار و گذاشتم رو پیش خون!مرد بویی کشید
و گفت:
-سم فروشی داره؟
با تعجب گفتم:
-کی؟
-صاحب همین کت شلوار.
-نه چطور مگه؟
-پس تو کار سم پاشیه؟
-نه اصلا!
-پس چرا لباسش بو امشی میده!
خنده ام گرفته بود.
-آها! نه صب خیلی هول بود اشتباهی جای اسپری به خودش
حشره کش زد.
مرده یه نگاهی بم انداخت و گفت:
-به حق چیزای نشنیده.
کت و شلوار و برداشت و روی کاغذ یادادشت کرد:
-بنام کی بنویسم؟
-اقبال
بعد رسید و داد دستم.
کی حاضره؟
-فردا صبح.
-ممنون
-به سلامت.
از خشکشویی زدم بیرون و برگشتم خونه. دستم یه کم درد گرفته بود. دکتر مسکن داده بود و گفته بود ممکنه دستت که سرد شد یه
کم درد بگیره.
تا رسیدم خونه درد دستم بیشتر شده بود. جرات نمی کردم چیزی بگم. یواشکی یکی از مسکنایی که
دکتر داده بود و خوردم و رفتم تو اتاقم.
حالا نمی دوستم لباسمو چه جوری در بیارم. پدرم در اومد تا تی شرتمو در
آوردم تا دستم و بانداژ کنه چون یه کم تنگ بود.
بعدم مانتومو بدون تی شرتم پوشیدم. خدا روشکر اون خیلی تنگ نبود
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻