🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_333
شیوا با بستنی اش بازی می کرد. ترنج که گلویش خشک شده
بود مقداری از بستنی اش را با نی هورت کشید و گفت:
- می دونم کار سختیه قبول این حرفا. ولی اگه منصفانه نگاه کنی میبینی نتیجه بی حجابی چیزای وحشتناک تری هست که به چشم هیچ کس نمیاد.
شیوا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-اگه می خوای برسونمت باید بریم چون من تا برسونمت ممکنه دیرم بشه.
ترنج سر تکون داد و شیوا ادامه داد:
-ممنون که وقت گذاشتی. باید روی حرفات فکر کنم.
ترنج بلند شد و گفت:
-هنوزم حرف هست به یک ساعت صحبت کردن نمیشه قانع شد. من خودم یک سال طول کشید تا به این نتیجه رسیدم. همشم مدیون استادم
هستم.
-مشتاق شدم با این استادت از نزدیک آشنا بشم.
-اگه دوست داشته باشی می برمت چون دوره های هفتگی مون و خودش راه انداخته.
شیوا فکری کرد و گفت:ب
-بینم چی میشه این بار خواستی بری یه خبر بهم بده شاید اومدم.
-باشه.
بعد هر دو از آنجا خارج شدند. ترنج واقعا خسته شده بود و دلش می خوست رسید خانه بخوابد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻