eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 شیوا با بستنی اش بازی می کرد. ترنج که گلویش خشک شده بود مقداری از بستنی اش را با نی هورت کشید و گفت: - می دونم کار سختیه قبول این حرفا. ولی اگه منصفانه نگاه کنی میبینی نتیجه بی حجابی چیزای وحشتناک تری هست که به چشم هیچ کس نمیاد. شیوا به ساعتش نگاه کرد و گفت: -اگه می خوای برسونمت باید بریم چون من تا برسونمت ممکنه دیرم بشه. ترنج سر تکون داد و شیوا ادامه داد: -ممنون که وقت گذاشتی. باید روی حرفات فکر کنم. ترنج بلند شد و گفت: -هنوزم حرف هست به یک ساعت صحبت کردن نمیشه قانع شد. من خودم یک سال طول کشید تا به این نتیجه رسیدم. همشم مدیون استادم هستم. -مشتاق شدم با این استادت از نزدیک آشنا بشم. -اگه دوست داشته باشی می برمت چون دوره های هفتگی مون و خودش راه انداخته. شیوا فکری کرد و گفت:ب -بینم چی میشه این بار خواستی بری یه خبر بهم بده شاید اومدم. -باشه. بعد هر دو از آنجا خارج شدند. ترنج واقعا خسته شده بود و دلش می خوست رسید خانه بخوابد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻