eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -خوب الان چکار کنم من که نمی دونم کجاست که برم دنبالش. -یه زنگ به ارشیا بزن ببین ندیدش فکر کنم با اون کلاس داشته. نمی خواد زنگ بزنم. من خونه ارشیا اینام. بعد رو به ارشیا پرسید: -مامانمه ترنج نیامده تو ندیدیش؟ ارشیا نگران شد. - عصر کلاس داشتم بعدم می اومدم با دوستش دیدمش دم در. ماکان حرفهای ارشیا را به مادرش منتقل کرد و گفت: -می خواین بیام خونه؟ -آره مادر بیا. باباتم باز نمی دونم کجا مونده. ماکان تلفن را قطع کرد و گفت: - من برم خونه مامان تنها باشه دلشوره اش بیشتر میشه. بعد خودش هم به ساعت نگاه کرد و دوباره شماره ترنج را گرفت - خاموشه. ارشیا هم بلند شد و گفت: - می خوای منم بیام؟ -نه بابا زحمتت میشه - برو بابا این حرفا چیه. صبر کن اومدم. و از پله بالا دوید. * ماکان و ارشیا مقابل خانه از ماشین پیاده شدند و ماکان دوباره سر خیابان را نگاه کرد.خبری نبود. او هم کم کم داشت نگران میشد. ساعت از ده گذشته بود.ارشیا در حالی که او هم نگرانی توی صدایش موج میزد گفت: -سابقه داشته اینقدر دیر کنه؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻