🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_338
ارشیا به سوری خانم لبخند زد و گفت :
_تو این موقعیت لازم نیست پذیرائی
کنین.
و اضافه کرد:من می رم ببینم ماکان چیزی پیدا کرده.
سوری خانم با دل نگرانی روی مبل نشست و برای ارشیا
سر تکان داد.
ارشیا هم سلانه سلانه رفت طرف پله و بالا رفت. کنار در اتاق ترنج متوقف شد.
شاید خوشش نیاد برم تو اتاقش.ولی کنجکاوی نگذاشت بیشتر از این عذاب واجدان داشته باشد.
آرام زد به در و وارد شد. درحالی که سعی می کرد جلوی کنجکاویش را بگیرد و به اطراف زل نزند به ماکان گفت:
-چیزی پیدا کردی؟
ماکان در حالی که کشوی میز ترنج را می بست سر تکان داد.
-نه. دفتری پیدا نکردم.
و رفت سمت کمد و کشوی آن را بیرون کشید. ارشیا از
فرصت استفاده کرد و اتاق را از نظر گذراند.
دیوار ها هنوز همان پرتقالی با طرح های گل آفتاب گردان بود.
اولین چیزی که او را شوکه کرد دفی بود که به دیوار آویخته شده بود.
بعد هم تابلوهایی زیبا از خطوط نستعلیق و شکسته
نستعلیق که خیلی از اتاق را پر کرده بودند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻