﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_34
نزدیڪ مبل ها ڪہ رسیدم عسگرے با خندہ گفت:این چاے خوردن دارہ!
بہ سمت عسگرے و پدرم رفتم و تعارف ڪردم،سپس بہ سمت خانم عسگرے رفتم.
همانطور ڪہ تشڪر میڪرد فنجان را برداشت،نوبت بہ هادے رسید!
فڪرے از ذهنم عبور ڪرد،براے برداشتن فنجان دستش را دراز ڪرد ڪہ سریع سینے را انداختم!
مانند فنر از روے مبل پرید و بلند گفت:آخ!
سمت راست ڪتش خیس شد،روے ران هایش تمام چاے ریختہ بود!
سینے ڪنار مبل افتاد و فنجان ها شڪست!
با حرص شروع ڪرد بہ دست ڪشیدن روے ران پایش،اخم هایش بیشتر درهم رفت؛با دندان لبش را گزید و ڪتش را درآورد.
با درماندگے بہ شلوارش نگاہ ڪرد اگر ڪسے میدید فڪر مے ڪرد پسر بہ این بزرگے ڪار خرابے ڪردہ!
با تصور همچین صحنہ اے خندہ ام گرفت،دستم را روے دهانم گذاشتم تا نخندم.
مادرم با نگرانے گفت:چے شد؟!
ِآب دهانم را قورت دادم و دستم را از روے دهانم برداشتم:
بخشید حواسم نَ...
صداے بَمِ هادے نگذاشت ادامہ بدهم!
_چیزے نشد!
نگاہ تیزے بہ من انداخت و دوبارہ مشغول پاڪ ڪردن شلوارش شد!
نگاهش داد میزد:"دلم میخواد خفہ ت ڪنم"
برق چشمانش متعجبم ڪرد،رفتارش عجیب بود!
عسگرے با خندہ گفت:آیہ خانم گربہ رو دم حجلہ ڪشتا!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدند،هادے بے توجہ با اخم همانطور ڪہ آستین هاے پیراهنش را بالا میزد و روے آرنجش تنظیم میڪرد دوبارہ روے مبل نشست و نفس عمیقے ڪشید!
مادرم گفت:میخواید برید تو اتاق پمادے چیزے بدم؟!
هادے سریع گفت:نہ ممنون چیز خاصے نیس!
زیر لب گفتم:عذر میخوام!
بدون اینڪہ نگاهم ڪند سرش را تڪان داد و چیزے نگفت،مشغول جمع ڪردن تڪہ هاے فنجان شدم،مادرم خواست ڪمڪ ڪند ڪہ اجازہ ندادم.
جو سنگین بود بدتر هم شد!
عسگرے سعے داشت جمع را از سردے دربیاورد،تڪہ هاے فنجان ها را داخل سینے گذاشتم.
مادرم گفت:آیہ براے آقا هادے چایے بیار!
مادر هادے خندید و گفت:هر چقد میخواے اذیتش ڪن حساب ڪار دستش بیاد.
اخم هادے پر رنگ تر شد!
قصد ڪردم بہ سمت آشپزخانہ بروم ڪہ صداے زنگ تلفن بلند شد.
پدرم خواست بلند شود ڪہ گفتم:من جواب میدادم.
با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخانہ رفتم و سینے را روے ڪابینت گذاشتم.
بلافاصلہ سمت میز تلفن رفتم،گوشے تلفن را برداشتم.
_بلہ بفرمایید!
صدایے نیامد.
با تعجب گفتم:الو!
باز هم ڪسے جواب نداد!
شانہ اے بالا انداختم،قصد ڪردم قطع ڪنم ڪہ صدایے آشنا گفت:الو!
قلبم ایستاد،صدایِ همان پسرِ مرموز بود!
_غش ڪردے؟!
سرم را برگرداندم و بہ جمع نگاهے انداختم،بہ زور گفتم:سلام زهرا جون!
خندید!
با خندہ گفت:السلام علیڪم بَر تو!
ادامہ داد:نچ نچ! دروغ گفتنم بلدے؟!
براے صاف ڪردن صدایم سرفہ اے ڪردم و گفتم:خوبے؟چہ خبرا؟
_من عالے ام،خبرم سلامتیت!
داشت سر بہ سرم میگذاشت.
_اتفاقا میخواستم خودت گوشیو بردارے!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:ڪارم داشتے؟
محڪم گفت:آرہ!
ڪنجڪاو پرسیدم:چے ڪار؟
_باید ببینمت!
پوزخندے زدم و گفتم:نہ،خدافظ!
گوشے را ڪمے از گوشم فاصلہ دادم تا سرجایش بگذارم ڪہ خونسرد گفت:باشہ هرطور راحتے خیلے حرفا داشتم،خدافظ!
دوبارہ گوشے را محڪم بہ گوشم چسباندم:ڪجا؟
_خودم میام دنبالت بہ وقتش!خدافظ!
سپس صداے بوق ممتدد در گوشم پیچید!
نفسم چند لحظہ بند آمد،اعتماد ڪردن بہ او ڪار درستے بود؟!
باید مجهولاتے را ڪہ بوجود آوردہ بود حل میڪردم!
با صداے مادرم بہ خودم آمدم:آیہ!
_بلہ!
بہ صورتم زل زد:ڪے بود؟!
با استرس گفتم:هیچڪس! یعنے دوستم!
مادرم آهانے گفت.
_برو چاے بیار!
گیج گفتم:چے؟!
سپس بہ هادے ڪہ با اخم نگاهم میڪرد چشم دوختم!
مادرم با تعجب گفت:خوبے؟!
همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ میرفتم گفتم:آرہ!
سینے اے برداشتم و دو فنجان رویش گذاشتم،دستانم مے لرزید و قلبم بیشتر!
حسش میڪردم!
ڪسے را دور و اطراف خانہ حس میڪردم،یڪ غریبہ ے آشنا را!
ڪاش آشپزخانہ بہ سمت بیرون پنجرہ داشت!
شاید آن غریبہ ے آشنا همینجا بود،در چند مترے ام...
اما ڪسے را خوب حس میڪردم!
سینے را برداشتم و بے حوصلہ بہ سمت جمع رفتم،مادرم مشغول صحبت با خانم عسگرے بود.
لبم را بہ دندان گرفتم و نزدیڪ هادے شدم،براے تعارف ڪردن چاے خم شدم ڪہ بہ چشمانم زل زد و گفت:ممنون نمیخورم،صرف شد!
منظورش بہ اتفاقے ڪہ افتاد بود،فڪر میڪرد من دست و پا چلفتے ام.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_34
نبود.
تازه شانس آوردم اونی که می خواست دستمو بانداژ کنه خانم بود.
بابام رفته بود اون گوشه وایساده بود نگا نمی کرد.
برای اولین بار تو عمرم از باباخجالت کشیدم.
چون مجبور شدم تمام لباسامو در بیارم تا خانمه بتونه دستمو ببنده.
ولی بابا خودش فهمید رفت اون طرف پشت شو کرد به ما.
واساده بودم وسط اتاق و می خواستم لباسمو عوض
کنم ولی یه دستی نمی تونستم. درو باز کردم و مهربانو صدا زدم.
_مهربون!
از همون پائین جواب داد:
_جانم ترنج!
_بیا کمکم بده لباسمو عوض کنم.
مهربان هول هولکی از پله اومد بالا.
_به دستت فشار نیاری ترنج جان.
وقتی اومد تو اتاقم با دیدن طناب دار چشاش گرد شد و یهو گفت:
_یا بسم الله. این چیه؟
از قیافه بهت زده اش خنده ام گرفت.
_هیچی بابا جر دکور اتاقمه.
یه نگایی بم کرد که انگار داره به یه دیونه زنجیری ترسناک نگا میکنه.
_چیه مهربون جونم؟
-ترنج به خدا اینو بکن. ادم میبینه دلش یه جوری میشه.
-اوف مهربان ولم کن دیگه من نمی کنمش بی خودی خودتو خسته نکن.
چشم از طناب بر نمی داشت.
-مهربان جای زل زدن به این بدبخت بیا یه لباس که استینش کوتاه باشه خودشم
حسابی گشاد باشه برام پیدا کن بپوشم.
مهربان یه جوری نگام کرد.
-ترنج تو همش از این تی شرتای تنگ و ترش می
پوشی مادر جان من که همچین لباسی سراغ ندارم.
راس می گفت. حتی یه دونه تاپ بی آستینم نداشتم که تنم کنم.
اون تی شرتامم همه تنگ بودم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻