🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_340
دوباره و سه باره شعر را خواند.
یعنی ممکنه برای من نوشته باشه؟
صدای ماکان او را از جا پراند:
-نه چیزی پیدا نکردم.
و رفت طرف در. ارشیا هر کار کرد نتوانست از سوالش صرف نظر کند.
-ترنج دف می زنه؟
ماکان برگشت و گفت:
-ها؟ نه بابا این و یکی بهش داده از بچه های همون جلسه های هفنگیش.
ارشیا داشت می مرد که بداند ان یکی پسر بوده یا دختر هر که بوده در چشم ترنج ارزش خاصی داشته که هدیه اش را جلوی
چشمش به دیوار آویخته.
دیگر ایستادن جایز نبود. هر دو از اتاق خارج شدند.
همانجور که از پله پائین می آمدند ارشیا پرسید:
-توی این جلسات هفتگی شون چکار می کنن؟
ماکان همین جور که سرش پائین بود نیم نگاهی به ارشیا انداخت که ارشیا مفهمومش را خوب فهمید:
-نمی دونم!
ارشیا لبخند کجی زد و گفت:
-درباره خواهرت چی می دونی کال ماکان؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻