eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مخصوصا رنگ تیره ای انتخاب کرد که اگر اتفاقی زخمش خون ریزی می کرد به راحتی قابل تشخیص نباشد. حوصله روسری نداشت. چادر نمازش را روی سرش انداخت با گیره زیر گلویش را ثابت کرد و یک طرف چادرش را روی شانه اش انداخت و توی آینه به خودش نگاه کرد: "چقدرم جای زخمش مسخره است.وسایلش را هم سر جایش گذاشت و تازه فهمید کسی توی اتاقش بوده. اخم هایش را در هم کشید و گفت: -بار من دیر کردم اینا اومدن اتاق من و تفتیش کردن. بعد هم از پله سرازیر شد.ارشیا درست رو بروی پله نشسته بود و وقتی ترنج با آن چادر سفید گلدار از پله پائین آمد دوباره دلش فرو ریخت. به سختی چشمانش را از او گرفت.ماکان ظرف میوه را گذاشت روی میز و با لبخند به ترنج نگاه کرد. ترنج بی خیال نشست کنار مادرش و گفت: -خوبی سوری جون. و به پدرش چشمک زد. مسعود خندید و گفت: -دوباره تو پا کردی تو کفش من؟ همه خندیدند و ترنج مطمئن شد حالا می تواند بگوید چه اتفاقی افتاده. ماکان قبل از اینکه ترنج دهن باز کند گفت: -چرا عین این سریاالی تلویزیونی هیجان انگیزش میکنی بگو دیگه بابا 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻