🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_348
ترنج خندید وهمانطور که دست مادرش توی دستش بود گفت:
-باور کن بیشتر شبیه سریال طنزه
بعد هم خودش خندید. ارشیا هم به خنده او لبخند زد و زیر لب گفت:
ترنجه دیگه
ترنج شروع به تعریف کرده بود:
-کارم تمام شده بود داشتم می اومدم خونه. ساعت هنوز نه نشده بود. توی همین خیابون خودمون از ماشین پیاده شدم.
چشمم افتاد به دو تا خانمه با یه بچهه.
ترنج خم شد و برای خودش یه خوشه انگور برداشت و دانه ای از ان را به
دهان گذاشت و در حالی که ان را فرو می داد ادامه داد:
-اون دو تا خانمه به فاصله سه چهار متر جلو تر از بچهه داشتن
می رفتن. خیابونم خوب خیلی شلوغ نبود ولی خوب اصلا حواسشون به بچه نبود. بچهه هم هی می دوید توی خیابون
تا یه ماشین نزدیک میشد. می دوید تو پیاده رو.
همه با دقت و تعجب به ترنج گوش می داند.
-منم این طرف خیابون هی نگاه می کردم به مامانه ببینم اصاا بر میگرده ببینه بچه اش کجاست. که دیدم انگار نه انگار فاصله شون شد پنج
متر شیش متر. نخیر چنان دو نفری گرم حرف بودن که انگار یادشون رفته بود بچه ای هم در کاره.
سوری خانم حرف ترنج را قطع کرد و گفت:
-خدایا مگه میشه آدم اینقدر بی خیال.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻