🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_349
ترنج گونه مادرش را بوسید و گفت:
-همه که مثل سوری جون نمیشن.
همه خندیدند که ماکان گفت:
-مامان پیام بازرگانی نیا.
ترنج خندید و تند تند دوتا دانه انگور
گذاشت دهنش و گفت:
-خلاصه می خواستم اول برم یه فصل کتک مفصل اون مامان بی خیال و بزنم بعد بیام خونه.
بعد دیدم این بچهه یه کاری دست خودش و اون مامان بی خیالش میده. رفتم اون طرف خیابون و دستش و گرفتم و
بش گفتم:آخه پسر خوب مگه می خوای خودتو به کشتن بدی بچه. خلاصه کلی نصیحتش کردم مامانه هم نمی دونم
فکر کنم بچهه رو کلا فراموش کرده بود. اومدم بلند شم ببرم تحویل مامانش بدم که یه موتوری از تو پیاده رو اومد
بره تو خیابون از روی پلی که من نشسته بودم کنارش. چادرم گیر کرد به چرخش و این جوری شد.
-سوری خانم با حرص پرید وسط حرف ترنج و گفت:
-بفرما حالا هی این روده رو بپیچ دورت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻