🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_358
و دوباره به دف نگاه کرد.
ارشیا خون خونش را می خورد.
چرا ترنج از هدیه دهنده نمی گفت!؟
چرا او را بین زمین و هوا معلق کرده بود!؟
ترنج باز هم نگاهش را از دف روی دیوار گرفت و گفت:
-از دوستان شوهر الهه دوستم بود.
ارشیا وا رفت..
پسره!!
یه پسر این و بهش داده.
ترنج داشت ادامه میداد.
-حقیقتش صدای این ساز باعث شد من به گروه الهه اینا نزدیک تر بشم. یه جور خاصی بود برام نمی تونم توصیفش کنم. بعد
مهدی....
ارشیا بهت زده پرید وسط حرفش:
-مهدی؟
ترنج لبخند زد. از همان هایی که روی یک گونه اش سوراخ میشد:
-آره توی جمعای که دور هم بودیم بچه ها گاهی با موسیقی مجلس و گرم می کردن. گاهی سامان سنتور می
زد. گاهی مهدی دف. گاهی هم با هم دو نوازی می کردن. مهدی تنبکم بلد بود. ولی دفش عالی بود.
به اینجا که رسید مکث کرد. صدای دف مهدی هنوز توی گوشش بود.
- روزهای خوبی بود. خیلی خوب.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻