eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 واقعا اشکهای ترنج تحت اختیارش نبود. ارشیا با دل آشوبه به اشکهای ترنج نگاه می کرد. آن روز که از پله افتاده بود دستش شکسته بود انگار ولی گریه نکرد. این زخم چه دردی داشت که ترنج اینجور اشک می ریخت! واقعا بخاطر دستش اشک می ریخت؟ ارشیا کلافه بود. بوی حرص را از ان حرف ترنج احساس کرده بود.رفته بود تا فرصت گفتن حرفای دیگر را از خودش بگیرد. از ترنج ناراحت نبود. از خودش ناراحت بود که این اجازه را به خودش داده بود که به حریم شخصی ترنج پا بگذارد. اصلا تصمیم نداشت ان حرف را بزند از دهانش پریده بود. گذشته ترنج خصوصا این سه سال هیچ ربطی به او نداشت. اولین انتخاب ترنج ارشیا بود اگر خودش نخواسته بود ترنج دلیلی نداشت که منتظر او بماند.دلیلی نداشت که دل به کس دیگری ندهد. به چه امید اصلا می بایست برای او صبر می کرد.ماکان قرص را به دست ترنج داد و برایش کمی آب ریخت. بعد جعبه دستمال را مقابلش گرفت و گفت: -ترنج واقعا اینقدر درد داری؟ حرف ماکان آرامش که نکرد هیچ به جریان اشکش هم اضافه کرد. آب را تا ته خورد بلکه گریه اش را آرام کند. ولی انگار اشکهای پس زده سه ساله سر ریز کرده بود. ارشیا هر لحظه بی قرارتر میشد. چرا اشک ترنج بند نمی امد! 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻