🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_373
صبح پنج شنبه ترنج با درد بدن از خواب بیدار شد تازه کوفتگی تصادف دیشب به سراغش آمده بود.
با این زحم تازه لااقل تا یکی دو روز هم از حمام آب داغ خبری نبود.
روی تخت نشست و به پانسمان دستش نگاه کرد
از دیشب دردش خیلی بهتر شده بود.
دیشب شب عجیبی بود.
گریه بی پایانش.
چقدر احساس بی وزنی میکرد.
حس خوبی بود. و بعد هم آن حرف ارشیا.به تصویرش توی آینه نگاه کرد.
کمی رنگ پریده بود. اطراف زخم گونه اش
کمی کبود شده بود.
چه ریختی شدم.با آه و ناله از روی تخت بلند شد. دلش نمی خواست توی خانه بماند.
اگر میماند هزار فکر و خیال می کرد.می خواست برود شرکت.
باید می رفت.از تختش بیرون امد. ماکان و پدرش باز هم
رفته بودند.
آشپزخانه از وقتی مهربان رفته بود سوت و کور بود.
چند روزه؟ داره یک هفته میشه. ای ترنج بی
معرفت.برای خودش یک لیوان آب پرتقال ریخت و سر کشید.
امروز باید برم دیدن مهربان آره از شرکت خیلی بهتره.
سوری خانم از سر و صدای ترنج از خواب بیدار شد و
خودش را به اشپزخانه رساند.
ترنج پشت میز نشسته بود و پانسمان دستش را می کند.
صدای مادرش او را ترساند.
-نکن بچه.
-وای مامان ترسیدم. چرا یواشکی میای
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻