🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_376
ترنج بلند شد و پشت به مادرش ایستاد:
-نه بیشتر دوست ندارم....
سوری خانم لبخند زد ولی بقیه جمله ترنج لبخندش را پاک کرد.
-ولی کمتر از شمام دوست ندارم.
و مستقیم رفت طرف پله.امروز باید می رفت دیدن مهربان. جلوی مادرش
بیشتر نگفت ولی محبتی که مهربان به او کرده بود از محبتی که کل خانواده اش به او کرده بودند بیشتر بود.
رفت توی اتاقش و مشغول لباس پوشیدن شد.
این بار مواظب بود برای زخمش مشکلی پیش نیاید. وقتی لباس پوشیده از پله پائین آمد سوری خانم با چشمان گرد شده به طرفش رفت:
-کجا باز شال و کلاه کردی؟
ترنج در حالی که توی کیفش دنبال چیزی می گشت گفت :
-بیرون کار دارم.
سوری خانم کلافه گفت:
-دختر تو دیشب کلی خون ازت رفته.
کجا راه افتادی. بشین خونه استراحت کن.
ترنج کیف و چادرش را روی مبل گذاشت و رفت طرف آشپزخانه.
-من خوبم مامان بدون صبحانه نمی رم. نیمرو می خورین؟ می خوام برا خودم درست کنم.
-نه برات خودت درست کن.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻