﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_38
رو بہ روے آینہ مے ایستم و مشغول مرتب ڪردن مقنعہ ام میشوم.
سر خوش از بہ هم خوردن خواستگارے دیروز،دستم را بہ سمت موهایم مے برم و ڪامل زیر مقنعہ ام میدهمشان.
_آیہ! بیا صُبونہ!
همانطور ڪہ در آینہ خودم را نگاہ میڪنم بلند میگویم:الان میام!
بہ تصویر خودم زل میزنم و زبان درازے میڪنم،مثل بچہ ها میگویم:دیدے نخواے نمیشہ!
سپس بہ سقف زل میزنم:مرسے ڪہ پا بہ پامے!
انگار فراموش ڪردم او همینجاست،ڪنارم.
از رگِ گردن نزدیڪتر،نہ پشتِ این سقفِ بے جان!
از آینہ فاصلہ میگیرم و بہ سمت ڪمد قدم برمیدارم.
در ڪمد را باز میڪنم و چادر ملے سادہ ام را بیرون میڪشم.
روے ڪتفم مے اندازمش و در همان حالت براے برداشتن ڪولہ ام خم میشوم.
صداے مادرم دوبارہ بلند میشود:آیہ! نمیخواے بیاے؟!
ڪولہ ام را برمیدارم و پر انرژے بہ سمت در مے دوم.
یڪ بندِ ڪولہ را روے دوشم مے اندازم و در را باز میڪنم،از چهارچوب در ڪامل خارج نشدہ بلند میگویم:سلام!
با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخانہ حرڪت میڪنم،مادر و پدرم پشت میز نشستہ اند.
نورا لیوانِ چاے بہ دست،بہ ڪابینت تڪیہ دادہ.
با لبخند بزرگے میگویم:صبح همگے بہ خیر!
نورا با شیطنت نگاهم میڪند و میگوید:ڪَبڪِت خروس میڪنہ!
بے توجہ بہ طعنہ اش میگویم:تا حالا ڪبڪ ندیدم ولے میدونم مثل خروس نمیخونہ!
مادرم میخواهد لقمہ اے داخل دهانش بگذارد ڪہ با دیدنِ من لقمہ بین دست و دهانش مے ماند:این چہ وضعشہ؟!
در حالے ڪہ وارد آشپزخانہ میشوم میگویم:گفتم وسایلمو بیارم دوبارہ نرم تو اتاق!
نورا با خندہ میگوید:اونوقت میگن ایرانیا تنبل نیستن!
براے نشستن پشت میز صندلے را عقب میڪشم:یاسین ڪو؟! تو اتاقم نبود!
مادرم لقمہ را داخل دهانش میگذارد و پاسخ میدهد:شب خواب بد دید اومد پیشِ من هنوز بیدار نشدہ.
با ولع نگاهے بہ میز مے اندازم،نان تستے برمیدارم و شڪلات صبحانہ را جلوے خودم میگذارم.
پدرم لیوان چایش را برمیدارد و میگوید:هوا سردہ اینطورے میخواے برے بیرون؟!
متعجب از حرفِ پدرم بہ مادرم و نورا نگاهے مے اندازم،سپس بہ چهرہ ے پدرم چشم مے دوزم:هوا زیادم سرد نشدہ!
چهرہ اش از دیروز ڪمے درهم است،از بہ هم خوردن خواستگارے ناراحت شدہ.
نگاهم را از پدرم میگیرم و مشغول شڪلات مالیدن بہ نان تستم میشوم.
نورا ڪنارم مینشیند و لیوانش را روے میز میگذارد.
مادرم انگار چیزے یادش مے افتد،در حالے ڪہ میخواهد از روے صندلے بلند بشود میگوید:اِ آیہ چاے نمیخورے؟!
سریع میگویم:نہ مامان جون میخواستم خودم میریختم.
متعجب نگاهم میڪند و دوبارہ مے نشیند،مثل اینڪہ خوشحالے ام را بیش از حد بُروز دادہ ام!
لقمہ را داخل دهانم میگذارم و بعد از چند هفتہ با لذت مشغول غذا خوردن میشوم.
نورا نگاهے بہ هر سہ یمان مے اندازد،با انگشت اشارہ چندتار مویے ڪہ روے صورتش ریختہ است را ڪنار میزند و میگوید:بابا!
پدرم بدون اینڪہ نگاهش ڪند آرام میگوید:بلہ!
نورا مِن مِن ڪنان میگوید:با طاها حرف زدیم میخوام امسال ڪنڪور شرڪت ڪنم!
پدرم جرعہ ے آخر چایش را مینوشد و میگوید:با خودتونہ! اختیار دارت شوهرتہ!
چشمان نورا برق میزنند با ذوق میگوید:یعنے میذارید؟!
پدرم همانطور ڪہ بلند میشود میگوید:گفتم ڪہ خودتو شوهرت میدونید!
سپس از آشپزخانہ خارج میشود.
با ذوق بہ نورا نگاہ میڪنم و ڪف دستِ راستم بہ سویش میگیرم با خندہ محڪم ڪفِ دست چپش را میڪوبد و میگوید:دو ڪنڪورے! رقیبِ سر سختت اومد!
_نہ خیر تو رقیبِ من نیستے رشتہ هامون فرق میڪنہ!
نورا از پشتِ میز بلند میشود،مادرم میگوید:ڪجا؟!
همانطور ڪہ بہ سمت اتاق خوابش میدود میگوید:بہ طاها زنگ بزنم.
ڪنجڪاو نگاهے بہ مادرم مے اندازم و میگویم:تلفن ڪہ تو پذیراییہ!
_طاها براش موبایل خریدہ!
زیر لب اوووویے میگویم و دوبارہ مشغول لقمہ گرفتن میشوم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_38
مونده بودم این دوهفته که باید دستم بسته باشه چکار کنم.
هر بار مجبورم برا لباس پوشیدن از یکی کمک بگیرم!!
فکر کنم مسکنه داشت اثر میکرد چون کم کم خوابم گرفت و دستگاه و خاموش کردم
و بعد خوابم برد.
نمی دونم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم حسابی گشنه ام بود.
ساعت نزدیک سه بود.معلومه واسه چی گشنمه.
جلوی آینه وایسادم و موهامو شونه کردم.حالا بیا و درستش کن.
یه دستی چه جوری موهامو ببندم.
مجبور بودم بازشون بزارم گرچه زیاد با موی باز راحت نبودم.
فرقمو خوب کج کردم که باز موهام از روی چشم راستم رد شد.
با حرکت سر یه کم عقب بردمشون و از اتاق بیرون زدم.دست و صورتم و شستم و رفتم
پائین.
خبری از نهار نبود حتما خورده بودن و جم کرده بودن.
صدای حرف از توی پذیزائی می آمد.
سرک کشیدم.
وای ارشیام که اینجاست.
نگاهی به لباسم انداختم.لعنتی حالا این ریختی په جوری برم اونجا.
لبم و با حرص گاز گرفتم و رفتم توآشپزخونه. مهربان داشت ظرف میوه رو آماده می کرد.
_مهربان من گشنمه.
_عزیزم الان نهارت و میارم. بذار این و ببرم. همین جا می خوری یا تو سالن؟؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻