🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_389
قبلا همیشه جلوی چشمش بود.
چقدر هم راحت انگار نه انگار که ارشیا پسر غریبه ایست.
بعد به کار های خودش فکر کرد.
دلیلش چهمی توانست غیر از همین.حالا که او خودش را از ارشیا دور کرده بود او متوجهش شده بود.
شوقی عجیبی توی دلش با این فکر پیدا شد.
اینکه کسی تو را بخواهد نه بخاطر جاذبه های ظاهری بلکه برای اینکه تو را کشف کند.
پس حالاکجاست؟
نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟
کاش از ماکان بپرسم.توی فکر بود که مهتاب به همراه چند نفر دیگر از
بچه ها وارد کلاس شدند.
مهتاب خودش را ول کرد روی صندلی و به ترنج گفت:
-شایعه خانم منصوری از همه داغ
تره.
ترنج با کنجکاوی به مهتاب نگاه کرد:
-جریان چیه؟
-بچه ها می گن با هم عروسی کردن و رفتن ماه عسل.
ترنج پخی زیر خنده زد:
چه سرعت عملی. من چهارشنبه شب که دیدمش هنوز مجرد بود. تازه ای کیو اگه عروسی گرفته
بود ما جز اولین نفرا بودیم که دعوت می شن.
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
-خوب تو که نمی ذاری به بچه ها
بگم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻