﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_39
با تردید میگویم:مامان!
بہ صورتم زل میزند:بلہ!
صورتم را مظلوم میڪنم و آرام میگویم:میشہ با بابا حرف بزنے برم ڪلاس ڪنڪور؟!
مادرم سریع از روے صندلے میشود و همانطور ڪہ دستانش را در هوا تڪان میدهد میگوید:خدا خیرت بدہ میدونے نمیذارہ!
با ناراحتے میگویم:آخہ چرا؟!
_بہ دلیلِ چِ چسبیدہ بہ را! میدونے خوشش نمیاد تو اینجور محیطا باشے!
با لجبازے پاسخ میدهم:مگہ محیطش چطوریہ؟! چون مختلطہ و معمولا استاداش مردن؟ خب دانشگاهم همینہ،مدرسہ دخترونہ ڪہ نیس!
_فڪ ڪردے رضایت میدہ برے دانشگاہ؟!
_نہ! باید از خرداد ماہ دورہ بیوفتم تو مسجدا و پایگاهاے بسیج دنبال شوهر!
مادرم میخندد و میگوید:ڪوفت!
با بیخیالے میگویم:حوزہ علمیہ ے قمو یادم رَف! اصلا چطورہ برم آخوند شم؟!
با خندہ نگاهم میڪند:درد نگیرے! آخوند نہ! زنا طلبہ میشن!
خودم هم خندہ ام میگرد:حالا هرچے!
از تصور اینڪہ عمامہ روے سرم بگذارم خندہ ام میگرد،چہ بشوم!
خودم را در لباس روحانیون تصور میڪنم و سرم را روے میز میگذارم.
مادرم با نگرانے میگوید:چے شد آیہ؟! چرا گریہ میڪنے؟!
سرم را بلند میڪنم وقتے میبیند دارم از خندہ ریسہ میروم جدے میشود:فڪ ڪردم چت شد!
نمیتوانم جلوے خندہ ام را بگیرم با تحڪم ادامہ میدهد:پاشو برو مدرسہ ت دیر شد!
همانطور ڪہ بلند میشوم میگویم:داشتم خودمو با عبا و عمامہ تصور میڪردم.
مادرم هم خندہ اش میگرد:دیوانہ!
چادرم را مرتب سر میڪنم و بہ سمتش میروم.
در حالے ڪہ گونہ اش را میبوسم میگویم:خدافظ عشقم!
ڪولہ ام را روے دوشم مے اندازم و با سرعت بہ سمت در میدوم.
انگار پرواز میڪنم.
نمے دانند این "نشدن" چقدر برایِ من لذت بخش است!
_آیہ اگہ نمیتونے خودم برم!
همانطور ڪہ دڪمہ هاے مانتوے ڪرم رنگم را میبندم میگویم:وا مگہ چہ ڪاریہ نتونم؟! میخوام دوتا پارچہ بگیرم بیارم!
مادرم نگاهے بہ صورتم مے اندازد:آخہ تازہ از مدرسہ برگشتے خستہ اے!
_نہ!
_باشہ زود برو زود بیا!
_چشم.
شالِ قهوہ اے رنگم را از روے دستہ ے مبل برمیدارم:راستے مامان نورا ڪجاست؟!
بہ صفحہ ے تلویزیون چشم مے دوزد و میگوید:بیرون!
شالم را روے سرم مے اندازم:میدونم بیرون،ڪجایِ بیرون؟
دستم مے اندازد:هرجاے بیرون!
چادرم را روے سرم مے اندازم و میگویم:دستم انداختیا! موبایلتو میدے شاید لازمم شد!
انگشت اشارہ اش را بہ سمت ڪابینت میگیرد و میگوید:رو ڪابینتہ!
موبایل را از روے ڪابینت برمیدارم و خداحافظے میڪنم.
باید براے گرفتن پارچہ هاے سفارشے مادرم بہ محل ڪار پدرم بروم اما بهانہ است!
میخواهم بیرون بروم تا شاید آن پسرِ مرموز بہ سراغم بیاید!
خودش دیروز تماس گرفت و گفت باید حرف بزنیم.
امروز موقع رفتن و برگشتن از مدرسہ هر چقدر صبر ڪردم نیامد!
منتظرش هستم...
در حالے ڪہ بہ خودم و آب و هوا لعنت میفرستم وارد پاساژ میشوم.
هوا برعڪس چند ساعت پیش ڪمے سرد شدہ،همیشہ از سرما فرارے بودم.
مدام در دلم میگویم " چطورے میخوام تو این سرما برگردم"
و خودم هم خودم را سرزنش میڪنم"برف و تگرگ ڪہ نیومدہ ڪلا یہ بادہ!"
پاساژ ڪمے شلوغ است،چادرم را با دست میگیرم و آرام از بین جمعیت بہ سمت مغازہ ے پدرم میروم.
جلوے مغازہ مے ایستم،نفسے میڪشم و زیر لب میگویم:آخیش اینجا گرمہ!
_سلام خانم نیازے!
سرم را بلند میڪنم،بهنام شاگردِ پدرم است!
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم آرام جواب سلامش را میدهم،همانطور ڪہ داخل را با دقت براے یافتن پدرم نگاہ میڪنم میگویم:بابا نیست؟!
و سپس وارد مغازہ میشوم.
طاقِ پارچہ اے روے میز میگذارد و میگوید:نہ! قرار بود بار بیارن یہ مشڪلے پیش اومد پیش پاے شما رفتن!
آهانے میگویم و ادامہ میدهم:قرار بود بابا پارچہ ڪنار بذارہ ببرم.
_تو همون بارا بود!
بادم خالے میشود،یعنے براے هیچ در این هوا آمدم اینجا؟!
با حرص میگویم:یعنے پارچہ ها نیست؟!
متعجب نگاهم میڪند و سریع نگاهش را از صورتم میگرد:نہ دیگہ!
نفسم را با شدت بیرون میدهم:باشہ!
بهنام بہ پشتِ سرم نگاہ میڪند و میگوید:سلام آقاے عسگرے!
با شنیدن نامِ عسگرے با خود میگویم هرچہ باشد دوستِ پدرم است و باید احترام بگذارم،براے سلام ڪردن سریع برمیگردم:سَلا...
با دیدنِ هادے عسگرے سلامم نصفہ مے ماند.
جدے نیم نگاهے بہ صورتم مے اندازد،لابد فڪر میڪند میدانستم اوست و سلام ڪردم!
بلوز توسے رنگے همراہ شلوار مشڪے تن ڪردہ،ڪالج هایش هم با بلوزش سِت است!
تعجب میڪنم،همچین مردانے زیاد در پسندِ پدرم نیستند!
بدون اینڪہ اجازہ بدهد سلامم را ڪامل ڪنم جدے میگوید:سلام!
سپس میرود!
از پشت نگاهش میڪنم،محڪم و باوقار قدم برمیدارد.
زیر لب میگویم:از خود راضے! نمیدونے من ازت فرارے ام آقا!
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_39
_اوف همینجا. با این قیافه ام عین دلقک کجا برم. تازه ارشیام
هست.
_وا مادر کجات عین دلقکه. تازه شدی عین یه خانم خوشکل. آقا ارشیام چکار به تو داره بنده خدا.
تکیه دادم به کابینت و گفتم:
_اره خیلی خوشکل شدم الان برم بیرون ببین ماکان چه جوری دستم بندازه.
_وا مادر چرا دستت بندازه؟
_شما ماکان و نمی شناسین؟
مهربان سری تکان داد و با ظرف میوه از در خارج شد. دوباره به خودم نگاه کردم.
دامن لباس تا زیر زانوم اومده بود و ساق پاهام معلوم بود.ارشیا منو اینجوری ببینه لابد پا میشه در میره. ولش کن
نمی رم اصلا.
مهربان برگشت و گفت:
_بابات گفت نهار خوردی بری ببینتت.
_مهربان من که گفتم نمی رم.
مهربان غذار و برام کشید و گذاشت جلوم و گفت:
_مادرجان بس که عین پسرا گشتی فکر میکنی خیلی تو چش میای ولی الان تازه شدی عین بقیه دخترا.
قاشقمو پر کردم و گفتم:
_وای خدا کی گفته هر کی بلوز شلوار بپوشه عین پسراس خوب من اونجوری راحت ترم. با دامن باید همش مواظب باشی. ادم معذبه دیگه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻