🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_407
ماکان از علاقه ترنج به ارشیا مطمئن بود ولی دلش نمی خواست خواهرش را جلوی ارشیا بی ارزش کند .
به دست آوردن دل ترنج وظیفه ارشیا بود.
-اونو نمی دونم.
-چکار کنم؟
ماکان ماشین و روشن کرد و گفت:
-هیچی بشین بمیر خوب معلومه. میری خونه اول این قیافه جنگلی تو درست می کنی بعدم یه دسته گل و یه جعبه شیرینی می خری همراه ابوی و والده مکرمه تشریف میارین جهت دست بوسی. حالا تا ببینم مقبول می افتی یا
نه.
ارشیا خوشحال بود لا اقل دیگر عذاب وجدان ماکان را نداشت.
***
ترنج بلند شد و سلام کرد:
-کی اومدی؟
مهدی هم به او لبخند زد و گفت:
-دیروز. فردا هم باید بریم. یه کار فوری داشتیم اومدیم انجام بدیم و بریم.
ترنج رو به الهه گفت:
-برای همین مهمونی رو انداختین امشب.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻