🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_412
***
همسر استاد مهران مثل همیشه با مهربانی از مهمانانش پذیرائی کرد.
نیمه شب نشده بچه ها یکی یکی راهی خانه هایشان شدند.
ترنج در آخرین لحظه به طرف مهدی رفت و دف را به دستش داد.مهدی با تعجب گفت:
-این چیه؟
ترنج لبخند زد و گفت:
-بهتره پیش خودت باشه.
مهدی با دلخوری دف را به او برگرداند و گفت:
-هدیه رو پس نمیدن دختر خوب.
ترنج نپذیرفت:
- دستای معصومه رو دیدم. انگشتای کشیده قشنگی داره جون میده برای دف زنی.
بعد به دستهای خودش نگاه کرد:
-یادته گفتم می خوام یاد بگیرم.
مهدی سرتکان داد:
-حرف خودت یادته؟
-آره.
-ولی من پسش نمی گیرم.
ترنج بی توجه به حرف مهدی خودش پاسخ سوالش را داد:
-گفتی دف انگشتای کشیده می خواد که تو نداری.
و به انگشتان ظریف و کوتاه خودش نگاه کرد.مهدی ترنج را صدا زد:
-ترنج. نگام کن!
ترنج سرش را بالا گرفت و توی چشم های
مهدی نگاه کرد:
-من پسش نمی گیرم. این مال توه. فهمیدی؟
ترنج همانجور که به مهدی نگاه می کرد گفت:
-معصومه شاگرد خوبی میشه. از نگاهش هم معلومه خیلی دوستت داره. حالا بگیرش.
مهدی با اخم رو برگرداند
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻