eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
16.1هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 *** همسر استاد مهران مثل همیشه با مهربانی از مهمانانش پذیرائی کرد. نیمه شب نشده بچه ها یکی یکی راهی خانه هایشان شدند. ترنج در آخرین لحظه به طرف مهدی رفت و دف را به دستش داد.مهدی با تعجب گفت: -این چیه؟ ترنج لبخند زد و گفت: -بهتره پیش خودت باشه. مهدی با دلخوری دف را به او برگرداند و گفت: -هدیه رو پس نمیدن دختر خوب. ترنج نپذیرفت: - دستای معصومه رو دیدم. انگشتای کشیده قشنگی داره جون میده برای دف زنی. بعد به دستهای خودش نگاه کرد: -یادته گفتم می خوام یاد بگیرم. مهدی سرتکان داد: -حرف خودت یادته؟ -آره. -ولی من پسش نمی گیرم. ترنج بی توجه به حرف مهدی خودش پاسخ سوالش را داد: -گفتی دف انگشتای کشیده می خواد که تو نداری. و به انگشتان ظریف و کوتاه خودش نگاه کرد.مهدی ترنج را صدا زد: -ترنج. نگام کن! ترنج سرش را بالا گرفت و توی چشم های مهدی نگاه کرد: -من پسش نمی گیرم. این مال توه. فهمیدی؟ ترنج همانجور که به مهدی نگاه می کرد گفت: -معصومه شاگرد خوبی میشه. از نگاهش هم معلومه خیلی دوستت داره. حالا بگیرش. مهدی با اخم رو برگرداند 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻