🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_413
-می خوام برم ها. شاید دیدارمون بیافته به قیامت اینجوری خواهرتو بدرقه میکنی.
مهدی برگشت به ترنج نگاه کرد. بعد نگاهش را
پائین انداخت و گفت:
-برو به سلامت.
ترنج لبخند زد و گفت:
-خداحافظ
بعد به طرف معصومه رفت و دف را به دست او
داد:
-این دف مال مهدی امانت دست من بود. حالا مال توه. استاد خوبی میشه.
معصومه با تعجب ان را گرفت. ترنج
گونه اش را بوسید و از در بیرون رفت.
مهدی توی حیاط صدایش زد:
-ترنج!
ترنج ایستاد و برگشت. مهدی خودش را
با چند قدم به او رساند و گفت:
-هیچ وقت...از جوابی که به من دادی پشیمون نشدی؟
و مستقیم به چشمان او نگاه کرد. ترنج لبخند زد و سر تکان داد و گفت:
-نه. هیچ وقت.
و بدون اینکه حرف دیگری بزند از خانه خارج شد. مهدی قدم زنان وارد خانه شد. معصومه به طرفش آمد وگفت:
- این و ترنج داد.
مهدی با دیدن دف لبخندی زد و سر تکان
داد:
- ترنجه دیگه. دختره یک دنده.
معصومه مهدی را نگاه کرد و با لکنت پرسید:
-هنوزم دوسش داری نه؟
مهدی با این حرف او سر بلند کرد و با تعجب نگاهش کرد:
-چی میگی معصوم؟
معصومه رو برگرداند و گفت:
-همون دختریه که مامانت می گفت نه؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻