eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.6هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهدی شرم زده سر به زیر انداخت. بعد به طرف معصومه رفت و دستش را گرفت: -معصوم. نگام کن. معصومه آرام سرش را بالا آورد. چشمانش اشک آلود بود. -اون مال گذشته بود. ترنج الان مثل خواهرمه. باور کن. معصومه اشکش را گرفت. -حالا هم بخند. الان استاد برگرده فکر میکنه دعوامون شده. معصومه به دف اشاره کرد و گفت: -یادم میدی؟ مهدی روی چشمم معصومه را بوسید و گفت: - حتما. استاد مهران و همسرش توی کوچه بقیه را بدرقه می کردند.استاد به سمت ترنج امد و کتابی داد به دستش. -این و بده به دختر عمه ات. خداحافظی اش فقط یک لبخند بود. ترنج انگار که شارژ روحی شده باشد. شاد و سرخوش سوار ماشین شد. شیوا هم بعد از خداحافظی از بقیه مهمان ها کنارش نشست.ترنج نگاهی به شیوا انداخت و گفت: -خوب چطور بود؟شیوا خنده ای کرد و گفت: -بذار اول یک اعترافی بکنم. ترنج خندید و گفت: -همون که من گفتم شد. -آره از کجا فهمیدی؟ -از اونجایی که همش داشنی موهاتو می کردی توی شالت. -وای اینقدر تابلو بود. -وحشتناک. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻