🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_414
مهدی شرم زده سر به زیر انداخت. بعد به طرف معصومه رفت و دستش را گرفت:
-معصوم. نگام کن.
معصومه آرام سرش را بالا آورد. چشمانش اشک آلود بود.
-اون مال گذشته بود. ترنج الان مثل خواهرمه. باور
کن.
معصومه اشکش را گرفت.
-حالا هم بخند. الان استاد برگرده فکر میکنه دعوامون شده.
معصومه به دف اشاره کرد و گفت:
-یادم میدی؟
مهدی روی چشمم معصومه را بوسید و گفت:
- حتما.
استاد مهران و همسرش توی کوچه بقیه را
بدرقه می کردند.استاد به سمت ترنج امد و کتابی داد به دستش.
-این و بده به دختر عمه ات.
خداحافظی اش فقط یک لبخند بود. ترنج انگار که شارژ روحی شده باشد. شاد و سرخوش سوار ماشین شد. شیوا هم بعد از خداحافظی از بقیه
مهمان ها کنارش نشست.ترنج نگاهی به شیوا انداخت و گفت:
-خوب چطور بود؟شیوا خنده ای کرد و گفت:
-بذار اول یک اعترافی بکنم.
ترنج خندید و گفت:
-همون که من گفتم شد.
-آره از کجا فهمیدی؟
-از اونجایی که همش داشنی موهاتو می کردی توی شالت.
-وای اینقدر تابلو بود.
-وحشتناک.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻