﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_43
بعد از نوشیدن آبمیوہ و شوخے هاے نورا باهم از ڪافے شاپ خارج میشویم،همین ڪہ از ڪافے شاپ بیرون مے آییم هادے را میبینم ڪہ ڪنار ماشین شاسے بلندے ایستادہ و با پسر بچہ اے صحبت میڪند.
نورا در گوشم زمزمہ میڪند:دامادمون چقد معشوقہ دارہ! با همہ شونم اینجا قرار میذارہ.
با خندہ و تحڪم میگویم:نورا!
هادے خودش را خم ڪردہ تا قدش بہ پسر بچہ برسد،پسرڪ جعبہ اے مقابلش میگیرد .
ڪمے نزدیڪتر ڪہ مے رویم متوجہ میشوم دست فروش است!
هادے با اشتیاق چند آدامس از جعبہ اش برمے دارد،چشمش ڪہ بہ من مے افتد لبخندش محو میشود.
چیزے بہ پسرڪ میگوید و صاف مے ایستد.
لبانش تڪان مے خورند:خانم نیازے!
متعجب بہ نورا و زهرا نگاہ میڪنم،نورا اشارہ میڪند:ببین چے میگه"
بدون آنڪہ قدمے بہ سمتش بردارم جدے میگویم:بلہ!
دستے بہ سرِ پسرڪ میڪشد و چند قدم بہ سمتم مے آید.
نزدیڪم ڪہ میرسد،دستانش را داخل جیب هاے شلوارش مے برد.
تمام سعیم را میڪنم تا ڪاملا صاف بایستم قدم بہ او برسد اما تا نزدیڪ شانہ اش بیشتر نیستم.
احساس میڪنم از بالا نگاهم میڪند،سپس قدم را با نازے اے ڪہ ڪنارش بود مقایسہ میڪنم،تا نزدیڪ لبِ هادے میشد!
چشمانش را بہ ڪتانے هایم مے دوزد:این ڪارا در شان شما نیست!
بعد از مڪثِ یڪ ثانیہ اے ادامہ میدهد:مخصوصا با این ظاهر!
گیج از حرفے ڪہ زدہ میگویم:متوجہ منظورتون نمیشم!
نگاهش را بالا مے آورد،تا چشمانم!
اما بہ چشمانم خیرہ نمیشود:همین امروز تو پاساژ و بعدم ڪافے شاپ!البتہ حق میدم اقتضاے سنتونہ!
منظورش را میگیرم،میخواهم تیڪہ اے درشت بارش ڪنم ڪہ پشیمان میشوم.
آب دهانم را با حرص قورت میدهم،خونسرد میگویم:براتون متاسفم! همین!
سپس ازش روے برمیگردانم.
پسرِ از خود راضے!
نورا و زهرا ڪنجڪاو نگاهم میڪنند،چیزے نمیگویم با هم راہ مے افتیم.
میخواهیم از سر ڪوچہ برویم ڪہ نگاهم بہ هادے مے افتد.
در این هوا بہ ماشینش تڪیہ دادہ و با لذت با آن پسر بچہ بستنے میخورد...!
از او خوشم نمے آید!
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_43
-برای همین میگم مغز تو سرت نیست. اگه بود قبل از اینکه اون دهن گشادتو باز کنی یه کم از مغزت استفاده می کردی.
مامان و بابا پشت سرش اومدن تو چشمای مامان یه کم اشکی بود.
اه این مامانم که اشکش در مشکشه. من باید گریه کنم که ضایع شدم مامان داره
گریه میکنه.با صدای لرزونی گفت:
-آبرو نذاشتی برام جلو ارشیا حالا اگه بره بذاره کف دست مامانش. مهرناز نمیگه سوری یه ذره ادب یاد این دخترش نداده.
پوزخند زدم.
-آهان حالام نگران نظر شاهزاده مهرناز هستین درباره خودتون نه اتفاقی که افتاده.
مامان اشکش و با انگشت گرفت و رو به بابا گفت:
-می بینی چه زبونی داره.
بابا جلو اومد و صاف رفت طرف دستگاه. با وحشت گفتم:
-چکار می خواین بکنین؟
بابا بدون حرف از پریز کشیدش واز کمد درش
آورد.
بعدم لپ تاپم و زد زیر بغلش دیگه داشتم می ترکیدم با ناله گفتم:
-بابا!
_بابا و زهر مار. تا ده روز نه کامپیوتر نه دستگاه نه اینترنت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻