eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان آه پر صدایی کشید و گفت: -هیچی نمی گه نه ها می گه نه نه. ارشیا نفس راحتی کشید و گفت: -تا رد نکنه هنوز امید هست. بعد دوباره به ماکان نگاه کرد و گفت: -الان بهتر نیست با خودش صحبت کنم؟ -فکر نکنم راه خوبی باشه. ارشیا چنگی توی موهایش زد و گفت: -پس من چه غلطی بکنم. ماکان یه فکری به حال من بکن. به خدا پا در هوا بودن خیلی سخته. -چکار کنم؟ زورش کنم موافقت کنه. ارشیا با حرص بلند شد. -نمی دونم. د بدون هیچ حرف دیگری از اتاق ماکان خارج شد. ماکان بلند شد و صدایش زد -ارشیا. ارشیا برگشت و غم زده نگاهش کرد. -بیا اینجا. ارشیا برگشت به اتاق ماکان. در را بست و رو به روی هم نشستند. -یه راه هست. ارشیا امیدوارنه نگاهش کرد. الان اگر ماکان می گفت باید تا سر قله قاف هم بروی می رفت. -اگه می خوای باهاش صحبت کنی باید بیای. ولی خوب جواب ترنج چی باشه معلوم نیست. -به مامان اینا چی بگم؟ -اونشو دیگه من نمی دونم. من می تونم با مامان اینا صحبت کنم بگم اجازه بدن یه جلسه بیای خودت با ترنج صحبت کنی ببینی حرف حسابش چیه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻