🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_432
ماکان آه پر صدایی کشید و گفت:
-هیچی نمی گه نه ها می گه نه نه.
ارشیا نفس راحتی کشید و گفت:
-تا رد نکنه هنوز امید هست.
بعد دوباره به ماکان نگاه کرد و گفت:
-الان بهتر نیست با خودش صحبت کنم؟
-فکر نکنم راه خوبی باشه.
ارشیا چنگی توی موهایش زد و گفت:
-پس من چه غلطی بکنم. ماکان یه فکری به حال من بکن. به خدا پا در هوا بودن خیلی سخته.
-چکار کنم؟ زورش کنم موافقت کنه.
ارشیا با حرص بلند شد.
-نمی دونم.
د بدون هیچ حرف دیگری از اتاق ماکان خارج شد. ماکان بلند شد و صدایش زد
-ارشیا.
ارشیا برگشت و غم زده نگاهش کرد.
-بیا اینجا.
ارشیا برگشت به اتاق ماکان. در را بست و رو به روی هم نشستند.
-یه راه هست.
ارشیا امیدوارنه نگاهش کرد. الان اگر ماکان می گفت باید تا سر قله قاف هم بروی می رفت.
-اگه می خوای باهاش صحبت کنی باید بیای. ولی خوب جواب ترنج چی باشه معلوم نیست.
-به مامان اینا چی بگم؟
-اونشو دیگه من نمی دونم. من می تونم با مامان اینا صحبت کنم بگم اجازه بدن یه جلسه بیای خودت با ترنج صحبت کنی ببینی حرف حسابش
چیه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻