﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_44
نگاهم را از صفحہ ے ڪتاب میگیرم و سریع دستان مشت شدہ ام را بہ سمت چشمانم مے برم.
شروع میڪنم بہ مالش دادنِ چشم هایم.
این روزها تلاشم براے ڪنڪور بیشتر شدہ،نورا هم مثلِ من سفت و سخت چسبیدہ بہ درس.
احساس میڪنم بهترین روزهاے زندگے ام را میگذارنم.
دہ روز از خواستگارے گذشتہ،حتما بار دومے در ڪار نخواهد بود!
دستانم را پایین مے آورم،نگاهے بہ ڪتاب ادبیاتم مے اندازم و مے بندمش.
موهاے بافتہ شدہ ام روے شانہ مے افتند،بہ پاپیون صورتے اے ڪہ بهشان بستم نگاہ میڪنم و سپس دوبارہ بہ سمت ڪمرم هدایتشان مے ڪنم.
از پشت میز بلند می شوم،هم زمان با بلند شدنم دامنم تا پایین تر از زانویم سُر میخورد.
با ذوق بہ گل هاے ریز و درشت دامنم زل میزنم و مے چرخم.
دامنے با زمینہ ے شیرے،اما گل هاے صورتے اش باعث میشوند بہ زور رنگِ زمینہ اش را ببینے.
همراهِ ڪتِ سادہ شیرے رنگ ڪہ تنها در سر آستین هایش ڪمے از پارچہ ے گل گلے دامن استفادہ شدہ.
چون هوا سرد شدہ همراهشان جوراب شلوارے مشڪے رنگے پوشیدم.
بہ سمت آینہ مے دوم و براے بار هزارم خودم را با ذوق نگاہ میڪنم،براے بیرون از خانہ دلبرے ڪردن بلد نیستم ولے برایِ داخلِ خانہ چرا!
چند تقہ بہ در اتاقم مے خورد،بدون اینڪہ چشم از آینہ بگیرم میگویم:بفرمایید!
دستگیرہ ے در بہ سمت پایین ڪشیدہ میشود،صورتِ مادرم را از بین درِ نیمہ باز میبینم.
نگاهے بہ سر تا پایم مے اندازد و با تاسف سرے تڪان میدهد:تو خستہ نشدے از صُب جلوے اون آینہ اے؟!
بہ چشمانش زل میزنم و نچ ڪشیدہ اے میگویم.
در را ڪامل باز میڪند:بیا عصرونہ! همش تو این اتاق دارے درس میخونے!
مثلِ بچہ هاے حرف گوش ڪن سرم را ڪج میڪنم:چشم مامانے!
همراہ مادرم از اتاق خارج میشوم،او با قدم هاے تندتر خودش را بہ آشپزخانہ مے رساند.
پشت سرش وارد آشپزخانہ میشوم،روے میز غذاخورے با سلیقہ ے همیشگے اش همہ چیز را عالے چیدہ.
بوے چاے هل دار بینے اے ام را نوازش میدهد و پشتِ سر آن بوے ڪیڪِ گردویے.
بے اختیار چشمانم را مے بندم و میگویم:بہ بہ!
دستے محڪم روے ڪمرم مے ڪوبد:اَہ اَہ!
آخ بلندے میگویم و چشمانم را باز میڪنم.
نورا ڪتابِ فیزیڪ بہ دست با شیطنت نگاهم میڪند و پشت میز مینشیند.
با حرص چشمانم را ریز میڪنم:نورا!
بے خیال میگوید:هوم!
نفسم را با شدت بیرون میدهم و دستانم را دوطرف ڪمرم میزنم:دست بزن پیدا ڪردیا! با من از این شوخیا نڪن.
مادرم با تحڪم میگوید:عینِ چے بہ جون هم نیوفتید!
سپس رو بہ نورا ادامہ میدهد:خب تقصیر توام هس نورا!
نورا خونسرد پاسخ میدهد:فسقلے خیلے باحال حرصے میشہ!
همانطور ڪہ بہ سمت میز قدم برمیدارم میگویم:برو طاها رو حرصے ڪن!
زبان درازے میڪند:اونو دلم نمیاد!
بے توجہ پشت میز مے نشینم.
مادرم فنجان چایے را مقابلم میگذارد،تشڪر میڪنم و تڪہ اے ڪیڪ از داخل ظرف برمیدارم.
نورا ڪتابش را روے میز میگذارد و همانطور ڪہ نگاهش میڪند تڪہ ے بزرگے ڪیڪ برمیدارد.
گازے بہ ڪیڪش مے زند:یاسین ڪو؟ همش خونہ نیس!
مادرم فنجانش را برمیدارد و پاسخ میدهد:رفتہ خونہ دوستش،بچہ س دیگہ!
ڪیڪ را بہ سمت دهانم مے برم ڪہ صداے در بلند میشود.
با تعجب میگویم:ڪیہ ڪہ زنگ نمیزنہ؟!
مادرم پاسخ میدهد:آیفون خرابہ! برو درو وا ڪن!
در حالے ڪہ بلند میشوم غر میزنم:ڪسے جز من تو خونہ نیس؟!
نورا بدون اینڪہ نگاهم ڪند میگوید:تو ڪوچیڪترے!
_ایش!
با عجلہ بہ سمت اتاقم میروم و یڪے از شال هایم را برمیدارم.
_آیہ اونے ڪہ پشتِ درِ یخ زد!
شالم را روے سرم مے اندازم:رفتم بابا رفتم.
از اتاق خارج میشوم و بہ سمت درِ حیاط مے دوم.
در حالے ڪہ در را باز میڪنم میگویم:ڪیہ؟!
سرم را ڪمے از پشت در خم میڪنم،چهرہ ے خندان و مهربان آقاے عسگرے را میبینم.
با تعجب سلام میڪنم.
اینجا چہ میڪند؟!
گرم جواب سلامم را مے دهد و احوال پرسے میڪند.
بلافاصلہ بعد از اینڪہ جوابش را میدهم صداے بمِ مردانہ اے میگوید:سلام!
چقدر صدایش آشناست.
آشنا بہ اندازہ ے هادے!
در را ڪہ ڪمے بیشتر باز میڪنم،هادے را ڪنار پدرش میبینم.
صورتِ سفیدش از شدت سرما ڪمے سرخ شدہ.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_44
با حرص رفتم طرف بابا.
-بابا من بچه دوساله نیستم که این اداها رو برام در میارین.
بابا برگشت طرفم.:
-دقیقا بیشتر از دو سال عقلت نمیرسه. هر وقت بزرگ شدی توقع برخورد بهتری داشته باش.
ماکان با اخم های در هم رفته سر به زیر به دیوار تکیه داده بود. بابا لپ تاپم و گذاشت توی دستای ماکان و گفت:
-اینارو بذار تو کمد من درشم قفل کن.
از حرص داشتم می مردم:
-شما که بلدین غیرتی بازی در بیارین یعنی چی یه پسر غریبه را به را اینجاست؟
ماکان عصبی گفت:
-آخه شعورتم نمی رسه.
باباهم اضافه کرد:
-ارشیا هر کسی نیست. من حاضرم تو و اونو توی این خونه تنها بذارم برم اینقدر که بش اعتماد دارم.
ماکان همیجور که به زل زده بود گفت:
-اصلا این مگه می فهمه.
عصبی گفتم:
-حق نداری اینقدر به من توهین کنی.
بابا برگشت که بره.ماکان یه نگاه بهم انداخت توی چشماش خوشی میدرخشید. سعی کردم آخرین تلاشمو بکنم داد زدم:
-ولی اون کار عمدی نبود!
بابا با عصبانیت برگشت طرفم.:
-این کارت عمدی نبود. کار صبت چی؟ اون گندی که به کت و شلوار ماکان زدی چی؟ چسبوندن کفشای ارشیا
به زمین چی؟ پنچر کردن ماشین همه مهمونا هفته پیش؟ آب ریختن تو کفشای مردم. ریختن شکر تو نمک پاش؟
آتیش زدن موهای الهه. کش رفتن شماره کارت من و خالی کردنش که منو تا مرز سکته برد. بازم بگم بلاهایی که سر همه آوردی و از دستت شاکی شدن؟ اونام عمدی بود.
بعد چند قدم اومد جلو تر و دستشو گرفت به طناب دارمنو گفت:
از همه بدتر این آشغالو
با یه حرکت از سقف کندش
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻