🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_441
وقتی زنگ خانه اقبال را به صدا در آوردند. ارشیا احساس کرد توی کوره در حال پختن است.
دانه های عرق تا روی پیشانی اش کش آمده بود. و تند تند با دستمال عرقش را پاک میکرد.
آتنا نمی توانست خنده اش را کنترل کند و مهرناز خانم هی به او سقلمه می زد که نخندد.
ماکان خودش در را باز کرد و به استقبال آنها رفت. با دیدن قیافه ارشیا او هم خنده اش گرفته بود. کنار گوشش گفت:
-بابا کوتاه بیا. خوبه اینجا همه می شناسنت.
ارشیا چشم غره ای به ماکان رفت و گفت:
-تو یکی دیگه ولمون کن. از سر شب به اندازه
کافی سوژه خنده بودم.
ماکان و ارشیا پشت سر بقیه به طرف ساختمان اصلی می رفتند که ماکان گفت:
-دیگه واسه چی؟
ارشیا باز عرقش را گرفت و گفت:
-مامان گیر داده بود کراوات بزن.
ماکان پخی زیر خنده زد ولی زود خنده اش را جمع کرد. ارشیا با آرنج به به پهلوی او زد و گفت:
-مسخره نوبت منم میشه بهت بخندم.
-آخه مامانت فکر کرده خونه کی می خواین بیاین.
-به جان خودت دیوانه شدم. من اصلا این کت و شلوار مسخره رو هم نمی خواستم بپوشم.
-پس با زیر پیرنی می خواستی بیای؟
-ماکان به خدا خفت می کنم.منظورم این بود. اسپرت می اومدم.
بعد با لحن غمگینی ادامه داد:
-ترنج که هنوز نگفته راضیه. ما همین جور زورکی اومدیم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻