🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_442
ماکان هلش داد و تو و گفت:
-بی خیال درست میشه.
سوری خانم و آقا مسعود به استقبال مهمان ها آمدند. خبری از ترنج نبود. ماکان به مادرش نگاه کرد و
او هم به باات اشاره کرد.ارشیا چشم چرخاند و وقتی ترنج را ندید تمام شوق و ذوقش کور شد.
ماکان مهمان ها را تا پذیرائی همراهی کرد و بعد به طرف پله رفت.
پله ها را دوتا یکی بالا دوید و بدون در زدن وارد اتاق ترنج شد.
ترنج روی تخت نشسته بود و هنوز لباسش را هم عوض نکرده بود. ماکان شگفت زده گفت:
-ترنج. مهمونا اومدن تو هنوز آماده نشدی؟
ترنج سرش را بالا گرفت و گفت:
من نمی تونم. من نمیام.
-ترنج مگه بچه بازیه.
ترنج عصبی بلند شد و پشت به ماکان ایستاد:
-به من چه من که نگفتم بیان. بابا اینا لج کردن. من گفتم هنوز آماده نیستم.
-ترنج به خدا اذیت نکن اگه ارشیا رو ببینی با چه ذوقی اومده.
ترنج بازوهایش را در آغوش گرفت و گفت:
.-من چایی نمیآرم.
ماکان خنده اش گرفت و گفت:
-باشه من میارم.
- خیلی مسخره اس. مهرناز جون از همه چیز من خبر داره حالا مسخره نیست چایی
ببرم؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻