﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_45
احساس میڪنم چهرہ اش تغییر ڪردہ،دقت ڪہ میڪنم میبینم تہ ریش روے صورتش چقدر زیبا نشستہ.
ڪاپشن چرم قهوہ اے رنگے همراہ با شلوار جینِ مشڪے پوشیدہ،واڪس ڪفش هاے هم رنگ ڪاپشنش توے چشم مے زند!
و بوے عطرش...
مخلوط بوے قهوہ و شڪلاتِ تلخ...
بوے عطرش بینے ام را نوازش مے دهد حتے بیشتر از بوے چاے هل دار و ڪیڪِ گردویے!
سرم را پایین مے اندازم و آرام جواب سلامش را میدهم.
با دیدنش یاد ماجراے چند روز پیش مے افتم.
چشمِ دیدنش را ندارم!
_آیہ خانم!
صداے عسگریست.
سرم را بلند میڪنم:بلہ!
_مصطفے میخواست بیاد یہ مقدار مدارڪ از خونہ بردارہ دیدیم سر راهہ گفتیم ما بیایم بگیریم،فڪ ڪنم مادر در جریان باشن.
نفس راحتے میڪشم ڪہ براے چیز دیگرے نیامدہ اند.
آرام میگویم:چند لحظہ بہ مامان بگم.
سپس تعارفشان میڪنم:بفرمایید داخل!
عسگرے نگاهے بہ هادے مے اندازد و میگوید:نہ ممنون!
بہ عادت تعارف تڪہ پارہ ڪردن ڪمے اصرار میڪنم:آخہ اینجا نمیشہ ڪہ!تشریف بیارید داخل.
عسگرے یا اللهے میگوید و وارد حیاط میشود.
سپس رو بہ من میگوید:همینجا خوبہ!
سرم را تڪان میدهم:هر طور راحتین!
بہ سمت خانہ مے روم،صداے قدم هاے دیگرے بہ گوشم مے رسد.
این یعنے هادے هم وارد حیاط شدہ.
وارد خانہ میشوم و بلند مادرم را صدا میزنم:مامان!
سپس با قدم هاے بلند بہ آشپزخانہ نزدیڪ میشوم.
همانطور ڪہ جرعہ اے از چایش را مے نوشد میگوید:ڪے اومدہ؟
بہ در اشارہ میڪنم و میگویم:آقاے عسگرے و پسرش!
نورا با ڪنجڪاوے سرش را بلند میڪند:همون داماد یہ بام و چندین حوامون؟!
از ڪشیدن لفظِ حوایش میفهمم منظورش حواس نہ هوا!
بہ ماجراے ڪافے شاپ تیڪہ مے اندازد.
چپ چپ نگاهش میڪنم و رو بہ مادرم میگویم:میگن مثل اینڪہ بابا یہ سرے مداراڪ میخواد اومدن ببرن.
مادرم سریع از پشت میز بلند میشود:آرہ آرہ! ولے قرار بود بابات خودش بیاد ببرہ!
از ڪنارم رد میشود و بہ سمت اتاق خوابشان مے رود.
متعجب از مادرم میپرسم:چہ مداراڪے؟!
از داخل اتاق صدایش مے آید:میخواد تو پاساژ یہ مغازہ دیگہ بخرہ،تعارف میڪردے بیان تو!
بلند پاسخ میدهم:گفتم نیومدن!
_حالا یہ بار دیگہ ام بگو!
نورا میگوید:بابا چہ بے خبر خرید و فروش میڪنہ!
زیر لب اهے میگویم و بہ سمت در میروم.
در را ڪمے باز میڪنم،صداے هادے ڪنجڪاوم میڪند:آخہ پدرِ من چرا منو ڪشوندے اینجا؟!
پشتش بہ من است،عسگرے را نمے بینم انگار آن طرف رو بہ روے هادے ایستادہ.
عسگرے آرام میگوید:من بدِ تو رو میخوام هادے؟!
چیزے نمیگوید.
عسگرے ادامہ مے دهد:جوابمو بدہ! من و مامانت بدتو میخوایم؟!
هادے آرام میگوید:نہ بابا!
_خب چرا اینجورے میڪنے؟! دختر بہ این خوبے،خانم،با دین ایمون،با خانوادہ!
هادے پوفے میڪند:وقتے میدونے دلم یہ جاے دیگہ س چرا اصرار میڪنے؟!
عسگرے با حرص میگوید:الان داغے! نمے فهمے! اونے ڪہ میتونہ تو رو دلبستہ ڪنہ همین دخترہ ولاغیر! زندگے ڪن بچہ! ببین چطور پا بندت میڪنہ.
بعد از مڪث چند ثانیہ اے ادامہ میدهد:آیہ رو بشناس اگہ مشڪلے بود باشہ قبول میڪنم اصلا هر دخترے ڪہ خودت بخواے!
حالم بد میشود،انگار دارند شرط بندے میڪنند.
آن هم بہ وسیلہ ے من!
_این دخترہ بچہ س! عین دست و پا چلوفتیاس! اونوقت میخواد زندگے ادارہ ڪنہ؟!
از تعجب چشمانم گرد میشود،هادے مرا میگوید!
با حرص دندان هایم را روے هم مے سابم.
با مغز فندقے اش چہ فڪر ڪردہ؟!
ادامہ میدهد:چرا گیر دادید بہ ظاهر بابا؟! ما فقط ظاهر این دخترو میبینیم ڪہ موجهہ!
دندان هایم را بیشتر روے هم فشار میدهم.
این را نگویے چہ بگویے آقاے هادے عسگرے؟!
لابد من بودم ڪہ در ڪافے شاپ با نازے دل و قلوہ میدادم!
دستش را میان موهاے مشڪے اش مے برد،با حرڪت دست و موهایش دلم یڪ جورے میشود!
عسگرے با ملایمت میگوید:منم نمیگم الان بشین پاے سفرہ ے عقد! میگم باهاش حرف بزن،بشناسش؛یہ لحظہ برم از ماشین موبایلمو بردارم و بیارم.
هم زمان با اتمام حرفش،صداے قدم هایش بلند میشود.
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_45
.انگار یکی محکم کوبید تو سرم. با بهت به طنابی که توی دست بابا مونده بود نگاه کردم.
_با...با!
-ترنج این آخرین اتمام حجته وای به حالت ازت خطاهایی از این دست سر بزنه دیگه اونوقت منتظر تنبیه های بدتری باش.
مامان همینجور با چشمای اشکی ونگران زل زده بود به بابا.
ماکان وسایل توی دستش و جابجا کرد و رسید و گذاشت روی میز و گفت:
-در ضمن من وقت ندارم برم خشکشوئی خودت برو
بگیرش.
بعدم هر سه تاشون از در رفتن بیرون. به در بسته زل زده بودم. یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود انگار.
به جای خالی دستگاه و لپ تاپم خیره شدم.
حالا چکار کنم بدون اینترنت و کامپیوتر.
برگشتم و نشستم رو تختم. مغزم کلا قفل کرده بود.
فقط یه احساس نفرت شدید احساس می کردم. اصلا نمی فهمیدم برای چی بابا این کارو کرد.
خوب معلومه مامان خانم فورا اشکش سرایز میشه و بابا آقا هم که جونش در میره واسه سوری جونش
ترنج کیلویی چنده. هیچ کس به حق نمیده چرا.
روی تختم دراز کشیدم. دست خودم نبود. اشکم سرازیر شد.
از همه تون متنفرم.
برای شام نرفتم پائین کسی هم سراغم نیامد.
خدا رو شکر موبایلم توقیف نشد والا دیونه میشدم.
واقعا اگه یه روز این چیزارو به هر دلیلی از دست بدم.
باید وقتمو چه جوری پر کنم؟
شب از زور بی کاری زود خوابیدم.
حوصله درس خوندنم نداشتم. اینقدر غلط زدم تا خوابم برد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻