🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_460
ترنج ساکت گوش می داد.
هوا سرد بود ولی ارشیا چیزی نمی فهمید داغ بود.
داغ داغ.گل را گرفت طرف ترنج و گفت:
_من دوستت دارم ترنج نه بخاطر ظاهرت. بخاطر قلب مهربون و روح پاکی که داری. اگه از همین الان بخوای دیگه چادر نپوشی برام مهم
نیست چون میدونم برای هر کاری حتما دلیل شو پیدا کردی.من اون شب بد شروع کردم از اول. باید از آخر شروع
می کردم. نمی گیری دستم خسته شد.
اشک چشمهای ترنج را پر کرده بود. باورش نمی شد. این حرف ها را از زبان
ارشیا داشت می شنید.
دستش می لرزید. دستش را از زیر چادر بیرون آورد و گل را گرفت.
نفس حبس شده ارشیا بیرون پرید.
-می بینی اینم فرق تو با من. اینم که از تو از من بهتر و مهربون تری. من همین جا دلتو شکستم ولی تو
نه.
ارشیا برگشت طرف ترنج و صدایش کرد:
-ترنج! هنوزم نمی خوای نگام کنی؟ دختر این دل ما پوسید برای یک
نگاه تو.
ترنج لبخند زد و سرش را بالا آورد. گل را بو کرد و بعد مستقیم به چشمام ارشیا زل زد.ارشیا نفس عمیق
کشیدی و به عمق چشمان ترنج خیره شد.
-ترنج جلوی من دیگه گریه نکن.
جوابش یک لبخند بود. و بعد اشکش را با
دست گرفت.
-ترنج منو می بخشی؟
ترنج لبخند زد:
-بخشیدمت ارشیا.به خدا نوکرتم.
صدای ماکان هر دو را متعجب کرد. کت ارشیا را انداخت روی شانه اش وگفت:
-یخ زدی آقای عاشق پیشه.
ترنج خجالت زده سرش را پائین انداخت
که ماکان گفت
- پاشو دیگه بسته می خوام خواهرمو ببرم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻