eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .ارشیا نگاه پر التماسی به ماکان انداخت و گفت: -بی معرفتی نکن. -بابا یه عده الان تو خونه ما منتظر شما دو تا مسخره ان. ارشیا با چشمای گرد شده گفت: -کی بهشون خبر داده؟ -خوب معلومه من. -چرا؟ -خوب می خواستم همه تو این خوشحالی شریک باشن. و هرهر خندید.ارشیا با حرص بلند شد و گفت: -به هم می رسیم.باشه می رسیم. بعد جلو راه افتاد و گفت: -زود اومدین ها. ترنج کنار ارشیا راه افتاد و ارشیا گفت: -ترنج؟ -بله؟ ارشیا با لبخند به چهره گلگون او نگاه کرد و گفت: -هنوزم می خوای تا بعد از لیسانس صبر کنی؟ ترنج لبش را گاز گرفت و گفت: -نه فکر نکنم. ارشیا از ذوق داشت می مرد. ترنج با خجالت گفت: -ولی من هیچ کاری بلد نیستم. -فدای سرت یکی و میاریم همه کارامون و بکنه. تا اون موقع هم خوب سالاد می خوریم. بعدم خودمون دوتا یه شرکت می زنیم رو دست ماکان بلند میشم. ترنج خنده اش گرفت: -خوبه ماکان نفهمه. -خوب فعلا بش نمی گیم. ترنج خندید و گل را بو کرد و گفت: -ارشیا 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻