🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_461
.ارشیا نگاه پر التماسی به ماکان انداخت و گفت:
-بی معرفتی نکن.
-بابا یه عده الان تو خونه ما منتظر شما دو تا مسخره ان.
ارشیا با چشمای گرد شده گفت:
-کی بهشون خبر داده؟
-خوب معلومه من.
-چرا؟
-خوب می خواستم همه تو این خوشحالی شریک باشن.
و هرهر خندید.ارشیا با حرص بلند شد و گفت:
-به هم می رسیم.باشه می رسیم.
بعد جلو راه افتاد و گفت:
-زود اومدین ها.
ترنج کنار ارشیا راه افتاد و ارشیا گفت:
-ترنج؟
-بله؟
ارشیا با لبخند به چهره گلگون او نگاه کرد و گفت:
-هنوزم می خوای تا بعد از لیسانس صبر کنی؟
ترنج لبش را گاز گرفت و گفت:
-نه فکر نکنم.
ارشیا از ذوق داشت می مرد. ترنج با خجالت گفت:
-ولی من هیچ کاری بلد نیستم.
-فدای سرت یکی و میاریم همه کارامون و بکنه. تا اون موقع هم خوب سالاد می خوریم. بعدم
خودمون دوتا یه شرکت می زنیم رو دست ماکان بلند میشم.
ترنج خنده اش گرفت:
-خوبه ماکان نفهمه.
-خوب فعلا بش نمی گیم.
ترنج خندید و گل را بو کرد و گفت:
-ارشیا
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻