🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_462
ارشیا تمام این مدت برای شنیدن نامش از زبان ترنج صبر کرده
بود اینقدر از شنیدن نامش ذوق کرد که ذوقش توی جوابی که به ترنج داد هم مشهود بود:
-جان ارشیا؟ت
رنج لبش را گاز گرفت و گفت:
-میشه مهربان بیاد خونه ما؟
-هر چی تو بگی.
-ترنج! حالا میشه یک بار دیگه نگام کنی؟ عقده شده
برام
ترنج ایستاد و سرش را بالا گرفت.
خودش هم دلش می خواست دلی از عزا در بیاورد برای تمام روزهایی که ارشیا را تنبیه می کرد خودش هم زجر کشیده بود.
ارشیا با لبخند نگاهش کرد و هر دو در نگاهم عاشق هم گم شدند.
***
در که باز شد صدای دست و سوت سالن راپر کرد..
ارشیا و ترنج به جمعیتی که توی سالن و پذیرایی جمع شده بودند
با تعجب نگاه کردند.
ماکان کنار در دست به سینه ایستاده بود و با لبخند پهنی هر دو را برانداز می کرد.
وقتی نگاه متعجب ان دو را دید با بدجنسی گفت:
-چیه بابا. باز خوبه گفتم اینجا چه خبره.
ارشیا به جمع لبخندی زد و به ماکان گفت:
-حسابت و می رسم این همه آدم و چه جوری جمع کردی تو این یک ساعت؟
ماکان با خنده گفت:
-باید به روح گراهابل یه فاتحه ای نثار کنم. خوب اختراعی کرده.
ترنج خجالت زده به جمع سلام کرد.
وضع ارشیا از او هم بدتر بود. با همه احوال پرسی کرد و گوشه ای نشست.
مهرناز خانم با هیجان به طرف ترنج رفت و در حالی که گونه اش را می بوسید گفت:
-قربون عروس گلم برم که این همه خجالتیه.
ترنج بیشتر سرش را پائین انداخت. مهرناز خانم دست ارشیا را که با چند مبل فاصله نسبت به ترنج نشسته بود
گرفت و نشاند کنار ترنج و گفت:
-چرا غریبی می کنین با هم.
بعد کمی عقب تر ایستاد و رو به سوری خانم گفت:
-وای سوری جون ببین چقدر به هم میان.
سوری خانم هم قطره اشک مزاحمی که توی چشمش جمع شده بود را گرفت و با حرکت سر تائید کرد.
می ترسید حرفی بزند و اشکش سرازیز شود.
باورش نمی شد دختر کوچکش دارد عروس می شود. نفر بعد آتنا بود که به
طرف ترنج رفت و گونه اش را بوسید و تبریک گفت
بعد هم آقا مرتضی و مسعود. عماد هم خنده کنان کنار گوش ارشیا گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻