🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_463
-منتظر تلافی تیکه هایی که به من انداختی باش.
ارشیا هم همانطور ارام گفت:
-حواست باشه هنوز چند روزی تا عروسی مونده ها کار ی نکن به طرز ناگهانی به هم بخوره.
ترنج بلند شد که ارشیا آرام گفت:
-کجا؟
-می رم چادرم و عوض کنم.
ارشیا لبخند زد و گفت:
-زود بیا.
ترنج هم لبخند زد. اگر هم می خواست دیگر نمی توانست از ارشیا دور باشد سه سال مگر کم بود که حالا هم
بخواهد از او دوری کند.
سریع به اتاقش رفت و لباس عوض کرد. بعد هم وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند خدا
بالاخره مزد صبرش را داده بود.
بی معرفتی بود یک تشکر کوچک از او نمی کرد.
چادر سفیدش را سرش کرد و از پله پائین رفت. مهرناز خانم با دیدن او کل کشید و باعث شد ترنج رنگ صورتش ارغوانی شود.
ارشیا به مادرش آرام گفت:
-مامان بسه این کارا چیه؟
مهرناز خانم گفت:
-بذار پدر بشی اونوقت می فهمی پسر داماد کردن چه حسی داره. قربون عروس نازم برم.
ترنج خیلی آرام و خانمانه وارد جمع شد. ماکان داشت از جمع پذیرائی می کرد.
سبد میوه را گذاشت روی میز و نشست روی مبل و با لب و لوچه ای آویزان گفت:
-آقا قبول نیست ما جا موندیم.
بعد رو به سوری خانم که داشت می خندید گفت:
-مامان باید برا من همین فردا زن بگیری. من این حرفا حالیم نیست.
مسعود هم خنده کنان گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻