🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_464
-چی شد؟ چی شد؟ تو که دیروز یه حرفای دیگه ای می زدی
ماکان با چشم های گرد شده گفت:
-دیروز؟ من غلط بکنم بابا. حافظه تون خرابه ها. این حرفا مال پارسال بود. من چیم از این ارشیا کمتره که نباید زن
بگیرم همون که گفتم.
بعد رو به مهرناز خانم کرد و گفت:
-مهرناز خانم از اون دخترایی که برای ارشیا تو آب نمک خوابوندی هر کدوم و که شما بگین من همین امشب می
گیرم.
مهرناز خانم در حالی که همراه جمع می خندید گفت:
-چشم عزیزم همین فردا شب قرار می ذارم بریم خواستگاری.
عماد گفت:
-ماکان اشتباه من و ارشیا رو تکرار نکن برادر من.
آتنا مشتی به بازوی عماد کوبید و حرصی ساختگی را توی صدایش ریخت :
-کدوم اشتباه؟
ارشیا نگاه پر شوقی به ترنج انداخت و گفت:
-من که اصلا پشیمون نیستم تازه سر عقل اومدم.
ماکان رو به عماد گفت:
-خیلی بی معرفتی از این ارشیا یاد بگیر.
عماد بازویش را گرفت و گفت:
-این هنوز داغه نمی فهمه چه بلایی سرش اومده دو روز دیگه می بینمش.
اتنا مشت دیگری به بازوی عماد زد و بعد رو به پدرش گفت:
-بابا جون من پشیمون شدم. عروسی رو به هم بزنین.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻