🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_474
لب ترنج به لبخند عمیقی باز شد.
دلش جوری شد. ولی هیچ اس ام اس عاشقانه ای نداشت که برای ارشیا بفرستند.
دست به دامن مهتاب شد.
-مهتاب یه دونه از اون عاشقانه ها بده زود باش ضایع شدم.
مهتاب هم که انگار هول شده بود گفت:
_وای منم ندارم
بعد یهو بلند شد و داد زد:
-بچه ها یه مورد اورژانسی هر کی اس عاشقانه داره رو کنه.
ادمی بود که به طرف گوشی اش شیرجه می رفت از هر طرف داشت صدای خواندن می امد ترنج گیج شده بود.
مهتاب به همه می گفت بفرستین برای من زود زود.
به دقیقه نرسید که سیل اس ام اس به گوشی مهتاب جاری شد. حالا بچه ها کنجکاو شده بودند که مهتاب برای چه
کسی می خواهد اس عاشاقنه بفرستند.
مهتاب هم خیلی خونسرد گفت:
-خوب خرا واسه دوست پسرم دیگه
و چشمکی به ترنج زد. دو تایی کله هایشان را تو موبایل مهتاب کرده بودندو داشتند پیام ها را می خواندد.
که ترنج گفت
- این خوبه بفرست وقت ندارم بنویسم.
مهتاب هم سریع فرستاد.ترنج هم فرواردش کرد:
-هر چند تنهایی را دوست ندارم. اما دوست دارم در قلب تو تنهای تنها باشم.
زیرش هم توی پرانتز نوشت خانم منصوری کجاست؟
و ریز ریز خندید.ارشیا به ثانیه نکشید جواب داد:
-همین الان دفتر گروه بودم. درخواست دادم اتاقم و عوض کنن.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻