eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
17.6هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _ترنج خانم. گلم. خوب بذار بگم چی شده. ترنج نگاهش را از خیابان گرفت و به رو به رو خیره شد. هنوز اخم هایش توی هم بود. صدایش ناراحت بود: -یه ربعه اینجا وایسادم از سرما یخ زدم. دلم اومد تو حلقم بس که هر ماشینی که رد شد بوق زد برام. -خدا ارشیا رو بکشه که ترنج خانم و اینقدر معطل کرده. ترنج زیر لب گفت: -خدا نکنه. ارشیا لبخند زد و گفت: -ماجرای اتاق و که گفتم داشتم اتاق و عوض می کردم. می خوستم فردا تو اتاق جدید باشم. دیگه حواسم پرت شد یه کم دیر شد. بعد رو به ترنج گفت: -حالا بخشیدی؟ ترنج با لبحند سر تکان داد. ارشیا هم دستش را بوسید و گفت: -حالا یه نگاه مهمونم کن تا بریم. ترنج خندید و ارشیا را نگاه کرد. ارشیا هم با خنده انگشت اشاره اش را کرد توی چاله لپ ترنج و گفت: -مگه نگفتم هر جا رسیدی اینوری نخند. با این حرکت ارشیا خنده ترنج بیشتر شد و ارشیا ماشین را به راه انداخت. -برای عذر خواهی شام امشب مهمون من باش. -وای با این قیافه؟ ارشیا نیم نگاهی به ترنج انداخت و گفت: -مگه چشه؟ -وای نه مثل بچه دبیرستانی ها می شم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻