﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_48
بہ سمت پنجرہ برمیگردم،مادرم مشغول صحبت با هادیست.
هادے گہ گاهے لبخندهاے عمیق هم میزند!
هر بار بیشتر از او بدم مے آید!
فرصت را غنیمت مے شمارم و بے و سر و صدا بہ سمت اتاقم مے روم.
دستیگرہ ے در را آرام میڪشم و وارد اتاق میشوم.
بہ در تڪیہ میدهم،نگاهے بہ پاڪت نامہ ے سفید ڪہ نام پدرم رویش نوشتہ شدہ مے اندازم.
چسب یا مُهر و مومے ندارد!
نامہ را بیرون میڪشم.
"من خیلے بهت نزدیڪم
نزدیڪ بہ اندازہ ے مغازہ ت تو پاساژ
نزدیڪ بہ اندازہ ے خونہ ت
نزدیڪ بہ اندازہ ے دخترت..."
شهاب
نامش را زیر لب زمزمہ میڪنم:شهاب!
پس با پدرم مشڪل دارد!
حتما چیز مهمیست!
با شنیدن صداے مادرم ڪہ مشغول خداحافظیست با عجلہ نامہ را داخل پاڪت میگذارم و تقریبا خودم را از اتاق پرت میڪنم بیرون.
از پشت پنجرہ مے بینم در حیاط را بست،پاڪت را روے مبل میگذارم.
دوبارہ بہ اتاقم برمیگردم،شالم را از روے سرم پایین میڪشم.
دروغ نگفت!
جملہ ے آخر نامہ اش...!
منظورش منم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی💕
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_48
-نمی دونم والا ولی ما بش میگیم دست.
-هر هر یعنی چه مرگت شده؟
-کوری؟
-شکسته؟
-نه ترقوه ام مو برده.
-تصادف کردی؟
-نه از پله سقوط کردم.
-واسه چی؟
-آنی بی خیال. سر صبی نکیر منکر می پرسه.
کلافه پا شدم رفتم تو کلاس. ردیف دوم نشستم رو صندلیم.آنی کشونکشون اومد دنبالم
-باز چته اول صبی پاچه می گیری.
کولیمو زدم به صندلی جلویی و گفتم:
-طبق معمول. بابام گیر داده این بارم لپ تاپم و توقف کرده.
آنی دست به سینه نگام می کرد. تکیه دادم و پاهامو گذاشتم روی صندلی جلویی.
-نکن خاکی میشه حوصله نق نقای رویا رو ندارم.
-بذار اینقدر غر بزنه تا جونش بالا بیاد.
بعد مخصوصا کف کفشمو مالیدم رو صندلیش.
-ترنج بنال ببینم چه مرگته!
لپامو باد کردم و گفتم:
-آنی!هوم؟توچه جوری میشه که می فهمی از یه پسری خوشت اومده؟
-بله بله چی شد؟ ترنج خانم خبرایه؟
بی حال نگاش کردم و گفتم
-اگه بخوای این ادها رو در بیاری نمی پرسم.
آنی تکیه داد و گفت:اوه ه ه ه چه امروز بداخلاق شدی. تو نیشت تا بنا گوش باز بود
همیشه.
-آنی یه امروز و بی خیال من شو.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻