eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -ترنج چی شده؟ اشک ترنج جاری شد. -من اصلا منظورم این نبود. ارشیا طاقت نیاورد و بدون توجه به ماشین هایی که از کنارشان می گذشتند سر ترنج را در آغوش گرفت: -ترنج به خدا من شوخی کردم. ترنج نگاه اشک آلودش را به ارشیا دوخت. -ناراحت نشدی؟ -نه عزیزم. من می خواستم تو دست از اون حرفات برداری. اگه تو احساس کنی برای من خیلی سنت کمه من نباید این احساس و داشته باشم که برای تو پیرم؟ ترنج خودش را از آغوش ارشیا بیرون کشید و نگاه خجالت زده ای به اطراف انداخت و گفت: -راست میگی. -پس دیگه از این حرفا نزن خوب؟ ترنج با سر تکان دادن حرف ارشیا را تائید کرد. ارشیا با خوشی گفت: -خوب پس حالا بریم شام؟ -میشه اول بریم خونه من لباس عوض کنم؟ ارشیا خندید. -بزن بریم. ماکان داشت سوت زنان موهایش را جلوی آینه مرتب می کرد. که ترنج و ارشیا با هم وارد شدند. ماکان با خنده به آنها سلام کرد: -به سالم داماد عزیز. خوش اومدی. ارشیا هم با خنده جواب داد.. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻