eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان سوار ماشین شد و دوباره به گوشیش نگاه کرد. هیچ فکر نمی کرد رابطه اش با مهسا به اینجا برسد. پوفی کرد و ماشین را روشن کرد. داشت می رفت که همه چیز را تمام کند. از مهسا خسته شده بود. اوایل فکر می کرد کسی که می خواسته پیدا کرده ولی کم کم فهمید که مهسا هم با بقیه هیچ فرقی نداشته فقط کمی در برابر خواسته هایش مقاومت کرده تا دل ماکان را به دست بیاورد. ولی خیلی زود خودش را لو داد که او دنبال همان چیزهایی هست که بقیه بودند. ماکان ثروتمند بود و چهره خوبی هم داشت. برای آنها همین کافی بود. ماشینش را پارک کرد و حرفهایی که توی ذهنش آماده کرده بود برای خودش تکرار کرد: "ببین مهسا نه که تو دختر بدی باشی ولی خوب ما با هم جور نیستیم." احمقانه بود ولی باید از شرش خلاص میشد. البته خودش هم می دانست که باید خیلی وقت ها پیش این کار را می کرد خودش هم نمی دانست برای چه تا حالادست دست کرده. نگاهش را انداخت به ساعتش. تقریبا هفت بود. میز خالی پیدا کرد و نشست. جای مسخره ای را انتخاب کرده بود. البته مهسا با کلی نق و نوق قبول کرده بود. تا شش دانشگاه کلاس داشت و بعد هم می بایست کارهای فردایش را راست و ریست کند. برای همین ماکان اینجا را انتخاب کرده بود که به خوابگاه مهسا هم نزدیکتر باشد. مهسا هم که انگار اینقدر از علاقه ماکان به خودش مطمئن بود که دلیلی نمی دید هر وقت که ماکان قرار گذاشت مهسا هم با سر برود. ماکان با این فکر پوزخند زد و دوباره به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه از هفت گذشته بود. ماکان کلافه دستی توی موهایش کرد و با خودش گفت: "اینم یکی دیگه از اخلاقای گندش. همش عادت داره من و نیم ساعت بکاره. اگه نمی خواستم تموم کن عمرا منتظر می موندم." 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻