🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_490
ترنج در حالی که می خندید گفت:
-نکن ارشیا.
ارشیا روی چال گونه اش را بوسید و گفت:
-بت نگفتم اینجوری نخند.
خنده ترنج بیشترشد.
-بذار بپرسم.
ارشیا هم خندید و درحالی که دوباره گونه اش را می بوسید گفت:
-بپرس.
ماکان در حالی که دست هایش توی جیبش بود از مقابل در اتاق ترنج گذشت و برای در شکلکی در آورد.
صدای خنده های ترنج و ارشیا را به وضوح می شنید.رفت توی اتاقش و درش را محکم به هم کویبد.
"هرهر. خجالتم نمی کشه. بی حیا. شیطونه میگه بزنم شل و پلش کنم. دیگه نیاد بیخ گوش من هر و کر را بندازه."
بعد پرید روی تختش و دراز کشید و دست هایش را زیر سرش قالب کرد و به سقف خیره شد.
واقعا احساس تنهایی می کرد.
ارشیا بعد از چند دقیقه از اتاق ترنج خارج شد و و پشت در اتاق ماکان ایستاد و چند ضربه به در اتاق او زد.
ماکان بی حال گفت:
-بیا تو.
ارشیا در را باز کرد و نگاهی به ماکان که بی خیال روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود انداخت.
همانجا به دیوار تکیه داد و دست به سینه به او خیره شد.
ماکان اول چیزی نگفت ولی وقتی دید ارشیا از نگاه کردن به او دست نمیکشد طلب کار گفت:
-منو با ترنج اشتباه نگرفتی احیانا؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻