🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_494
بعد لقمه ماکان را بلعید.
مسعود با خنده لقمه دیگری برای ترنج گرفت و در حالی که می خندید گفت:
_منم که می دونی باواریا فقط.
ترنج لقمه اش را با هورتی از چای ماکان فرو داد و با سر حرف پدرش را تائید کرد که با این کار خنده مسعود
بیشتر شد و ماکان چهره اش را در هم کشید و به لیوان چایش نگاه کرد:
_ترنج صد بار نگفتم به ظرف من لب نزن.
ترنج هورت دیگری خورد و در حالی که برای خودش لقمه دیگری می گرفت رو به پدرش گفت:
_اینقدر بدم میاد از این سوسول بازیا.
مسود باز هم خندید و ماکان با حرص گفت:
_پاشو واسه من یکی دیگه بریز.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
-از همین بخور.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻