🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_498
ترنج گیج به مهتاب نگاه کرد و گفت:
-جریان چیه؟
مهتاب با حرص از روی مقنعه سرش را خاراند و گفت:
-اگه از یکی متنفر باشی چه جوری حالیش می کنی؟
ترنج توی فکر رفت. تا حالا از کسی متنفر نبود. گاهی دلخوری های بود و رنجش هایی ولی تنفر نه.
مهتاب منتظر نگاهش می کرد:
-راستش من یکی پا رو دمم بذاره یک جوری اذیتش می کنم.
مهتاب باز به صندلی تکیه داد و با بی حالی دست به سینه نشست و زل زد به تخته وایت برد.
-من مثل تو خلاق نیستم. اصلا جراتشو هم ندارم.
ترنج پرید وسط حرفش:
-مهتاب درست بگو بدونم جریان چیه.
مهتاب به او نگاه کرد و گفت:
-بعد از کلاس می ریم بیرون. پارکی جایی. برات می گم.
ترنج سری تکان داد و مشغول تا زدن چادرش شد. مهتاب حسابی توی فکر بود. ترنج هم نگرانش بود.
کلاسشان که تمام شد به ارشیا اس داد و گفت:
-من با مهتاب دارم می رم بیرون. بعد کللس برو خونه.
ارشیا جواب داد:
-کجا میرین؟
-بعدا می گم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻