﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_50
پدرم بے توجہ بہ هر چیز بہ صورتم خیرہ میشود.
نگرانے در چشمانش موج میزند...
و یڪ چیزِ دیگر...
چیزے بہ نام ترس!
مادرم مدام در حال سوال پرسیدن درمورد آن نامہ است!
پدرم بہ صفحہ ے تلویزیون زل زدہ و جوابے نمیدهد.
نورا با موبایلش مشغول است،سخت نیست حدس زدن اینڪہ بہ طاها پیام میدهد!
یاسین زود خوابش برد،خوش بہ حالشان چقدر بے خیالند!
پدرم نفسش را با شدت بیرون میدهد و از روے مبل بلند میشود.
نگاہ ڪوتاهے بہ من مے اندازد و آرام لب میزند:آیہ! بیا!
ابروهایم بالا مے روند،مادرم متعجب نگاهے بہ من و سپس بہ پدرم مے اندازد:چے ڪارش دارے؟!
پدرم وارد حیاط میشود و با صداے نسبتا بلند میگوید:چند ڪلمہ نمیتونم با بچہ ے خودم حرف بزنم؟!
_وا!
موهایم را از روے شانہ هایم با دست پشت گوش هایم مے اندازم.
بلوز بافت آبے رنگے با شلوار مشڪے از جنس مخمل بہ تن دارم.
چادر مادرم را از ڪنار در برمیدارم و روے سرم مے اندازم،همین ڪہ مقابل چهار چوب در مے ایستم سوز هوا خودش را بہ صورتم میڪوبد و سپس بہ اندام لاغرم!
ڪمے بہ خودم مے لرزم اما بے توجہ دم پایے هاے انگشتے مشڪے ام را پا ڪنم و نزدیڪ پدرم میشوم.
وسط حیاط ایستادہ و نگاهش را بہ آسمانِ آرام شب دوختہ.
_ڪارم داشتے بابا؟!
سرش را بہ سمتم برمیگرداند،بہ صورتم زل مے زند:آرہ!
ساڪت بہ صورتش نگاہ میڪنم،ادامہ میدهد:تو این پسرہ رو میشناسے؟!
جا میخورم!
مُرَدد میشوم،باید بگویم؟!
سڪوتم را ڪہ مے بیند با لحن ملایم میگوید:با توام آیہ؟! آشنا نیس؟!
چند لحظہ مڪث میڪنم و سپس میگویم:چرا!
ڪنجڪاو نگاهم میڪند و ڪمے آشفتہ!
ادامہ میدهم:همون پسرہ بود ڪہ اون شب اومد خونہ مون!
مردمڪ هاے فندوقے رنگ چشمانش بے رمق تلو تلو میخورند!
_همونے ڪہ اون روز جلو مدرسہ م دیدے فڪر ڪردے ڪہ...
ادامہ نمیدهم.
بہ سمتم مے آید،آرام میگوید:دیگہ؟
با آرامش میگویم:هیچے! با همین امروز ڪہ نامہ آورد! با...
چشمانش را ریز میڪند:با چے؟!
نمیگویم روز خواستگارے هم زنگ زد!
شاید جواب تمام سوال هایم را بدهد.
صدایش میزنم:بابا!
_بلہ!
_این پسرہ ڪیہ؟!
لبش را مے گزد و میگوید:هیچڪس! از این اختلافاے ڪارے الڪے!
این را میگوید ولے چشمانش حرفش را تایید نمے ڪنند!
میخواهم بہ داخل خانہ برگردم ڪہ نگاہ سنگین پدرم نمیگذارد!
_برم تو بابا؟
فاصلہ اش را با من ڪم میڪند،با تردید هر دو دستش را بہ رویم باز نگہ میدارد!
گیج از حالتش بے حرڪت مے ایستم.
بہ ثانیہ نمیڪشد ڪہ خودم را میان حصار بازوان پدرم مے بینم!
چشمانم ڪم ماندہ از حدقہ بیرون بزند!
پدرم بعد از مدت ها مرا در آغوش گرفتہ،آن هم نہ بہ بهانہ ے عیدها یا تولدها!
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_غدیرےام
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_50
-وای وای وای اینا رو خودت تنها گفتی یا
مشورت کردی؟
-مرض آخه تو چطور دختری هستی که بلند نیست توجه یه پسر و جلب کنه.
-یه چیزایی بلدم ولی رو این جواب نمیده. از این بچه مثبتای سر به زیره بخاطر اینکه جلوش حجاب ندارم نگامم نمی کنه.
-اوه اینو باش این عتیقه رو از کجا پیداش کردی؟
یه شونه مو بالا دادم و گفتم:
-دوست داداشمه. میاد و میره.
آنی فکری کرد و گفت:
-نه اگه واقعا خبری بود الان باید از این حرف من ناراحت میشدی.
پر سوال نگاش کردم:_یعنی چی؟
-خوب ابله اگه عاشق طرف باشی یکی بدشو بگه باید بت برخوره دیگه.
کوبیدم رو شونه شو گفتم:
-من کی همچین غلطی کردم. عشششششششششششق!!!!
-پس چی؟
-بابا من گفتم می خوام توجهشو جلب کنم.
-خوب ابله چرا دلت نمی خواد توجه بقال محله تونو جلب کنی خوب یه فرقی برات داره دیگه.
فکر کردم راست میگه. چرا ارشیا برام مهمه.
-باید بگردی ببینی از چی چیزایی خوشش میاد همون کارا روبکنی با این ادهای تومعلومه ازت فراری میشه. بعدم یاد بگیر دختر
باشی. پسرا هرچقدرم سر به زیر باشن نمی تونن از یه خانم خوشکل چشم بپوشن.
زنگ خورد و من با پوزخند بلند
شدم.
-ولی ارشیا می تونه.--------
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻