🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_502
-یکی دوبارم مرده اومده منو ببینه من جا خالی دادم ولی از دور دیمش.
ترنج باورت میشه حتی اطراف موهاش سفید
شده.
اصلا قیافه اش به دلم ننشست شاید اگه مهرش به دلم افتاده بود قبول می کردم.
ولی نمی دونم نگاهش یه جوری بود.
من اصلا نمی دونم اون چند سالی که اون طرف بوده چکار کرده.
نمی دونم ترنج قاطی ام کلا.
ترنج دست دراز کرد و دست مهتاب را گرفت:
-من بهت حق میدم همه این حرفات درسته.
امیدت به خدا باشه. درست میشه. تا خودت نخوایی کسی نمی تونه به زور مجبورت کنه.
مهتاب غم زده به ترنج نگاه کرد:
-می دونم. ولی خوب منم ادمم بالاخره کم میارم. اینقدر این سهیل به پر و پای من و خانواده ام می پیچه که می ترسم
اخرش کم بیارم.
مهتاب دیگر سکوت کرد و ترنج هم بقیه نسکافه اش را خورد که دیگر تقریبا سرد شده بود.
بعد هم از کافی شاپ خارج شدند.
مهتاب از او جدا شد و رفت سمت خوابگاه و ترنج هم رفت سمت خانه.
توی تاکسی موبایلش را نگاه کرد ده تا میس کال داشت همه هم از ارشیا.
موبالش را روی سایلت گذاشته بود که وسط صحبت او کسی مزاحمش نشود.
فکر نمی کرد ارشیا زنگ بزند چون گفته بود کجا می رود.
دلش ریخت کلا او را فراموش کرده بود.
فوری موبایلش را گرفت. دو تا زنگ نخورده بود ارشیا بدون سلام کردن جواب داد.
صدایش عصبی و خش دار بود:
-معلوم هست کجایی دختر؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻