🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_507
خسته و خرد از رختخواب بیرون امد.
اصلا انگار نخوابیده بود. تمام دیشب را با همان کابوس تکراری گذرانده بود.
همان کابوس پارک.
ارشیا باز هم داشت او را از خودش می راند.
توی آینه به خودش نگاه کرد.
چشمهایش سرخ بودند.
آبی به صورتش زد و رفت پائین. کسی نبود.
توی اتاق مادرش هم سرک کشید.سوری خانم هم نبود.
وقتی رفت توی آشپزخانه یادداشت مادرش را روی در یخچال دید.
"ترنج جان
با بچه ها رفتیم استخر نهارم بیرون می خورم. بابات و ماکان هم برای ظهر نمی ان . بدون نهار نری دانشگاه.
مامان سوری"
یاداشت را انداخت روی میز و در در یخچال را باز کرد. از نسکافه ای که دیشب با مهتاب خورده بود دیگر چیزی
نخورده بود.
با این حال اصلا اشتها نداشت.
شیشه شیر کاکائو را برداشت ولی قبل از اینکه بتواند ذره ای بخورد.
بویش حالش را به هم زد.
شیشه را برگرداند سر جایش و یک لیوان آب بری خودش ریخت و در حالی که جرعه جرعه می نوشیدش برگشت
توی اتاقش.
لیوان را روی میزش گذاشت. برای عصر باید کارش را تمام می کرد.
با ارشیا کلاس داشت. ان هم
پوستر.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻