🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_509
دست هایش و قلم موهایش را شست و لباسش را عوض کرد.
سراغ موبایلش رفت و برش داشت. شاید بهتر بود که به ارشیا زنگ می زد.
خوب می توانست تا حدودی هم به او حق بدهد شاید اگر خودش هم جای ارشیا بود همین کار
را می کرد.
ولی ته دلش باز هم به خودش حق می داد.
هر چه کرد نتوانست به ارشیا زنگ بزند. شاید اگر ارشیا ان تماس دوباره را نگرفته و به او نگفته بود که امروز نمی
تواند دنبالش برود. اوضاع فرق می کرد.
بعد ازاتمام کارش پائین رفت و سعی کرد برای نهارش چیزی دست و پا کند.
توی یخچال را نگاهی انداخت.
دو تا گوجه فرنگی و یک دانه تخم مرغ برداشت برای خودش املت ساده ای درست کرد و پشت میز نشست.
چقدر تنها غذا خوردن بی مزه و کسل کننده بود به زور دو تا لقمه خورد و بقیه اش را پس زد.
کاش لااقل مهربان پیشش بود.
وای از وقتی که از بیمارستان مرخص شده بود اصلا به او سر نزده بود.
چه دختر بدی شده بود. ارشیا تمام فکرش را پر کرده بود.
بقیه غذایش را تقریبا دست نخورده توی یخچال گذاشت و سلانه سلانه از پله ها بالا
رفت.
باز هم گوشی اش را چک کرد خبری از ارشیا نبود. توی مدتی که با هم نامزد شده بودند نشده بود این همه مدت از
هم بی خبر باشند.
باز از خودش پرسید مستحق این تنبیه بوده؟ بخاطر یک ساعت؟
آرام آرام لباسش را پوشید.
چیزی توی گلویش گیر کرده بود و ترنج سعی می کرد با نفس کشیدن های پی در پی
ان چیز را قورت بدهد.
طرح خشک شده اش را توی آرشیوش گذاشت و بقیه وسایلش را جمع کرد.
روز هایی که کارگاه داشتند کلی وسیله باید همراهش می برد و با اتوبوس چقدر سختش بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻