🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_513
همیشه اسم آنهایی را که خودش دیده بود دیگر نمی خواند و حاضری شان را می زد ولی عده ای بودند که ندیده بودشان یا اسمشان را گاهی فراموش می کرد می خواند.
ترنج و مهتاب جز همان دسته بودند که همیشه اسمشان را نمی خواند. ولی ان روز ارشیا اسم ترنج را خواند ..
ترنج چند لحظه ای گیج به ارشیا نگاه کرد و بعد با ناراحتی بله آرامی گفت و خودش را مشغول اماده کردن وسایلش کرد.
حسابی توی پرش خورده بود
"یعنی می خواد بگه منو ندیده. یعنی برام مهم نیست سر کلاسی. با اینکه می دونم منو دیده مگه اینکه کور باشه و من
و ندیده باشه.
صفحه موبایلش داشت چشمک می زد.
از مهتاب پیام داشت. حالا که ارشیا اینجور بیشتر دوست داشت باشد خیالی نبود.
او هر کار کرده بود تا کار به این مسخره بازی ها و لوس بازی ها نرسد.
اهل ادا اطوار های الکی نبود.
اصلا ارشیارا درک نمی کرد. گوشی را برداشت و به ان نگاهی انداخت:
"من نمی تونم بیام. گیر یه آدم خر زبون نفهم افتادم."
لب ترنج به لبخندی باز شد.
صدای ارشیا از جا پراندش:
"خانم اقبال بفرما بیرون. مگه نگفتم موبایل توی کلاس خاموش باشه."
ترنج چند لحظه ای به گوشی اش خیره شد تا بتواند به خودش مسلط شود.
چشم هایش را به هم فشرد بعد هم با خونسردی کیفش را روی شانه اش انداخت و آرشیوش را برداشت و درحالی که برای مهتاب جواب پیامش را با همان لبخند روی لبش می داد در مقابل قیافه بهت زده ارشیا از کلاس خارج شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻