🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_515
نگاهی به ساعتش انداخت.
خدایا همش دو دقیقه گذشته. من گشنمه.
بعد کیفش را جلو کشید و توی جیب هایش را جستجو کرد.
ای خدا یه دونه شکلاتم این تو پیدا نمی شه. هه شکلات یه دونه ارزنم نیست. معده بدبختم داره منفجر میشه.
تمام جیب هایش را گشت. دستش را داشت ته کیفش می چرخاند و برای خودش نک و ناله می کرد.
واقعا حالش داشت بد می شد.
نخیر هیچی نیست بخورم.
بوی باران که به مشامش رسید سرش را بالا آورد.
ای وای بارون گرفت. این ماشینم که نیامد.
چانه اش را به زانویش تکیه داد و به باران خیره شد. اصلا حواسش نبود که ارشیا در چند قدمی اش ایستاده و
نگاهش می کند.
دلش دوباره ضف رفت و باعث شد با ناله بگوید:
ای خدا الان می میرم از گشنگی بیا دیگه.
ارشیا می خواست چیزی بگوید که ماشین رسید.
ترنج با خوشحالی بلند شد ولی برای یک لحظه سرش گیج رفت.
ولی به سرعت دستش را به نرده گرفت و از افتادنش جلو گیری کرد.
ارشیا با نگرانی به طرف ترنج گام برداشت که
یکی از آموزش خارج شد و ارشیا را سر جایش میخکوب کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻