🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_516
ترنج هنوز ارشیا را ندیده بود. وسایلش را برداشت به خودش گفت:
"اینم نتیجه نخوردن سه وعده غذایی دختره خل. مامان بفهمه کله مو می کنه."
بعد برای خودش خندید و رفت سمت در توی باران دوید و خودش را به ماشین رساند.
وقتی در را بست تازه چهره نگران ارشیا را دید که جلوی در اصلی دست به جیب ایستاده بود.
ترنج نگاهش را از ارشیا گرفت.
برای هر کاری دیر شده بود.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. با تکان های ماشین حالش داشت بیشتر بد میشد.
دستش را روی دلش فشرد.
وای تو ماشین این بنده خدا بالا نیارم.
آخه دیوانه چیزی هم توی اون معده تو پیاده میشه که بخوای بالا هم بیاری.سعی کرد نفس عمیق بکشد و کلا فکرش را از معده خالیش منحرف کند.
نگاهش را به بیرون دوخت بد شانسی بلوار جمهوری از سر تا تهش یا پیتزایی بود یا رستوران.
دیگر تقریبا داشت مثل چارلی چاپلین راننده را هم یک مرغ
بریان می دید که به خانه رسیدند.کرایه را حساب کرد و پیاده شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻