🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_538
ترنج با این حرکت ماکان زیر خنده زد و ماکان در حالی که او را به طرف خانه می کشید زیر لبی گفت:
-خجالتم نمی کشه. نمی گه اینجا بچه مجرد وایساده می بیینه دلش می خواد. این بچه اصلا فکر نداره.
ترنج فقط می خندید.
ماکان در را باز کرد و بعد از ترنج وارد شد و رو به ترنج گفت:
-خواهرم خواهرای قدیم. جای خنده برو واسه داداشت یه زن باحال پیدا کن عین خودم.
ترنج برگشت و مشکوکانه به ماکان نگاه کرد:
-ماکان؟
ماکان خودش را به ان راه زد و گفت:
-هان
-مشکوک می زنی.
ماکان باز هم ژست بی خیالی به خودش گرفت و گفت:
-چرا همچین فکری می کنی؟
ترنج هومی کرد و گفت:
-هیچی. همین جوری. راستی راستی زن می خوای؟
ماکان برگشت و درحالی که چشم هایش گرد شده بود گفت:
-من نمی فهمم چرا همه اصرار دارن بگن من شوخی می کنم.
-آخه نود درصد حرفات چرت و پرته.
ماکان اهی کشید و گفت:
-نخیر از این خواهر و مادر چیزی به ما نمی ماسه. ببینین من بهتون فرصت دادم فردا رفتم دست زن و بچه ام گرفتم
اوردم گله نکنین ها.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻